عادت
خاطرات من

ادمیزادم عجب موجودیه ها!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!

خیلی وقتا از خیلی چیزا خیلی تعجب میکنم

میدونی اخه خیلی چیزایه این دنیا عجیبه!!!!!!!!یکیشونم ما ادماییم!!!!

بی خیال......

داریم کم کم وسایلا رو جمع میکنیم جمعه احتمالآ میریم دیگه.......

نمیدونم باید خوشحال باشم یا ناراحت!!!!

از یه نظر خوشحالم چون از خیلی چیزا راحت میشم ! ادمای اینجا رو دیگه نمیبینم ! و حرفاشونو نمیشنوم ! و.....خیلی موقعیت ها تغییر میکنه!

ولی اونو هم دیگه نمیبینم ولی نمیدونم باید خوشحال باشم یا ناراحت!

اخه..........

مامان به خانوادشون جواب رد داده تقریبآ هیچ شانسی برایه رسیدن ما به هم نمونده!

منم که از اون روز دارم سعی میکنم بهش فکر نکنم!!!!!!!خودمو درگیر چیزایه دیگه کردم که بهش فکر نکنم..

الانم میگم دارم عادت میکنم به نبودنش.....

اما....

اما....

راستش بازم گاه گاهی دلم هوای بودنشو میکنه.........

یاد خاطراتمون میفتم....

تقریبآ خاطره ای از کنار هم بودن یا حتی دیدن همدیگه نداریم جز دفعاتی که سر راه مدرسه به دیوار تکیه میداد و منتظر میموند تا من رد بشم و چشم ازم بر نمیداشت اما من حتی نگاشم نمیکردم ....همیشه از اینکه نگاش کنم میترسیدم...و اونم همیشه دلیلش رو ازم میپرسید و منم هیچوقت جوابی جز سکوت نداشتم....

اما همه ی حرفاش ، مسخره بازیاش ، دیوونه بازیاش ، همش تو ذهنمه و همیناس که باعث اذارم میشه

اما وقتی به این فکر میکنم که رسیدن ما احتمالش صفره...........

بهش گفتم فقط 5 درصد امید دارم که بهم برسیم ولی در واقع همون 5 درصد رو هم امید نداشتم......

اون میگفت نه امید من صد درصده میگفت من به زورم شده تو رو به دست میارم میگفت به خاطره من جلو همه دنیا وایمیسته اما.........اما من میدونم اون با نهایت تلاشش نمیتونه حتی جلو خانواده خودش وایسته چه برسه به خانواده من!

اخه اون دیگه اون ادم 7 سال پیش نیس! میگه هست اما تابلویه که نیس!

ادمی که اگه یه روز صدای منو نمیشنید روزش سر نمیشد!

اما الان از روزی که ازش خواستم تنهام بذاره و بره دنبال راهی که بتونه با همه به خاطر من بجنگه اصلآ ازش خبری نشده....درسته خودم ازش خواستم اما دفعه های پیش که ازش میخواستم حتمآ باید خطم رو عوض میکردم که دیگه بهم زنگ نزنه اما این بار........

میدونم که اون خیلی فرق کرده منم خیلی فرق کردم.......اما.......

شاید اگه اون موقع همون 7 سال پیش قرار بود احتمال بدم میگفتم 50 50یه اما الان میگم صفره.

میبینی به قول اون من اونو باور ندارم بهش اعتماد ندارم ... الان که فکر میکنم میبینم میبینم راست میگفت!

اما اخه این بی اعتمادی نیس!من یه چیزی میدونم که میگفتم!میدونم خط زندگی منو اون حتی تو بی نهایتم به هم نمیرسه!

میبینی خدا بازم سهم من از زندگی تنهایی شد!

البته این تنهایی نیس من هیچ وقت تنها نیستم چون همیشه تو پیشم بودی و هستی!

خدایا بازم دم خودت گرم که هر چی ام من بدم بازم تنهام نمیذاری!

خدایا چنان کن سر انجام کار

                  تو خشنود باشی و ما رستگار



نظرات شما عزیزان:

شیرین
ساعت16:40---9 مرداد 1391
سلام
وبتون رو اتفاقی دیدم و از این اتفاق خوشحال شدم
منم دارم خاطراتم رو می نویسم ولی نه این جوری سر بسته
خوب می نویسی ولی خیلی مبهمه آدم هیچی نمی فهمه
چرا این قدر محافظه کاری این جا که کسی کسی رو نمشناسه
بهر حال هرکس یه جوری راحته ولی من دارم با همه ی جرییات می نویسم این جوری هم خودم همه ی اتفاقات رو دارم و بعدا ها می خونمش هم یه درسی میشه برا بقیه
اگه دوس داشتی بیا ببین


نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





دو شنبه 9 مرداد 1391برچسب:, :: 14:51 :: نويسنده : فرشته

درباره وبلاگ

به وبلاگ من خوش آمدید
نويسندگان


ورود اعضا:

نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 44
بازدید دیروز : 61
بازدید هفته : 254
بازدید ماه : 250
بازدید کل : 30518
تعداد مطالب : 99
تعداد نظرات : 66
تعداد آنلاین : 1

<-PollName->

<-PollItems->

Google

در اين وبلاگ
در كل اينترنت
کد جستجوگر گوگل

كد تغيير شكل موس