خاطرات من

تاره فهمیده‌ام
که خیلی وقت‌ها
گناه نکردن ما ادم ها
نتیجه‌ ی فراهم نبودن "موقعیت" است؛

پنج شنبه 16 شهريور 1391برچسب:, :: 1:1 :: نويسنده : فرشته

ﺧﺪﺍﯾﺎ
ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺭﻡ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺍﺯ ﺗﻮ ﺑﻨﻮﯾﺴﻢ
ﺑﯽ ﺁﻧﮑﻪ ﺩﺭ ﺟﺴﺘﺠﻮﯼ ﻗﺎﻓﯿﻪ ﻫﺎ ﺑﺎﺷﻢ
ﺑﯽ ﺁﻧﮑﻪ ﻭﺍﮊﻩ ﻫﺎ ﺭﺍ ﺍﻧﺘﺨﺎﺏ ﮐﻨﻢ
ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺭﻡ ﺍﺯ ﺗﻮ ﺑﻨﻮﯾﺴﻢ
ﮐﻪ ﻣﯽ ﺩﺍﻧﻢ ﻫﻨﻮﺯ ﺩﻭﺳﺘﻢ ﺩﺍﺭﯼ ...
ﻫﺮ ﺳﭙﯿﺪﻩ ﺩﻡ
ﯾﮏ ﺳﺒﺪ ﻣﻬﺮﺑﺎﻧﯽ ﺍﺯ ﺗﻮ ﺩﺭﯾﺎﻓﺖ ﻣﯽ ﮐﻨﻢ
ﭘﺲ ﺍﺷﮏ ﻫﺎﯾﻢ ﺭﺍ ﭘﺎﮎ ﻣﯽ ﮐﻨﻢ ...
ﺯﯾﺮﺍ ﺗﻮ ﺧﺎﻟﻖ ﭼﺸﻢ ﻫﺎﯼ ﻣﻦ
ﻣﺤﺒﺖ , ﺻﺒﻮﺭﯼ , ﺷﮑﯿﺒﺎﯾﯽ ﺭﺍ ﻧﯿﺰ ﺑﻪ ﻣﻦ ﺍﺭﺯﺍﻧﯽ ﺩﺍﺩﻩ ﺍﯼ
ﺍﺷﮏ ﻫﺎﯾﻢ ﺭﺍ ﭘﺎﮎ ﻣﯽ ﮐﻨﻢ ﻭ ﺁﺭﺍﻡ ﻣﯽ ﮔﯿﺮﻡ
ﺯﯾﺮﺍ ﻣﻦ ﺑﺎ ﻋﺸﻖ ﺗﻮ ﻣﯿﺜﺎﻕ ﺑﺴﺘﻪ ﺍﻡ
ﻭ ﺑﻪ ﺁﻥ ﺍﯾﻤﺎﻥ ﺩﺍﺭﻡ ...

ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺭﻡ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺍﺯ ﺗﻮ ﺑﻨﻮﯾﺴﻢ
ﺑﯽ ﺁﻧﮑﻪ ﺩﺭ ﺟﺴﺘﺠﻮﯼ ﻗﺎﻓﯿﻪ ﻫﺎ ﺑﺎﺷﻢ
ﺑﯽ ﺁﻧﮑﻪ ﻭﺍﮊﻩ ﻫﺎ ﺭﺍ ﺍﻧﺘﺨﺎﺏ ﮐﻨﻢ
ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺭﻡ ﺍﺯ ﺗﻮ ﺑﻨﻮﯾﺴﻢ
ﮐﻪ ﻣﯽ ﺩﺍﻧﻢ ﻫﻨﻮﺯ ﺩﻭﺳﺘﻢ ﺩﺍﺭﯼ ...
ﻫﺮ ﺳﭙﯿﺪﻩ ﺩﻡ
ﯾﮏ ﺳﺒﺪ ﻣﻬﺮﺑﺎﻧﯽ ﺍﺯ ﺗﻮ ﺩﺭﯾﺎﻓﺖ ﻣﯽ ﮐﻨﻢ
ﭘﺲ ﺍﺷﮏ ﻫﺎﯾﻢ ﺭﺍ ﭘﺎﮎ ﻣﯽ ﮐﻨﻢ ...
ﺯﯾﺮﺍ ﺗﻮ ﺧﺎﻟﻖ ﭼﺸﻢ ﻫﺎﯼ ﻣﻦ
ﻣﺤﺒﺖ , ﺻﺒﻮﺭﯼ , ﺷﮑﯿﺒﺎﯾﯽ ﺭﺍ ﻧﯿﺰ ﺑﻪ ﻣﻦ ﺍﺭﺯﺍﻧﯽ ﺩﺍﺩﻩ ﺍﯼ
ﺍﺷﮏ ﻫﺎﯾﻢ ﺭﺍ ﭘﺎﮎ ﻣﯽ ﮐﻨﻢ ﻭ ﺁﺭﺍﻡ ﻣﯽ ﮔﯿﺮﻡ
ﺯﯾﺮﺍ ﻣﻦ ﺑﺎ ﻋﺸﻖ ﺗﻮ ﻣﯿﺜﺎﻕ ﺑﺴﺘﻪ ﺍﻡ
ﻭ ﺑﻪ ﺁﻥ ﺍﯾﻤﺎﻥ ﺩﺍﺭﻡ ...

یک شنبه 12 شهريور 1391برچسب:, :: 11:6 :: نويسنده : فرشته

خدا رو شکر قضیه به خاطر دوری راه دختره منتفی شد........................

البته الان که فکر میکنم فقط از خدا خوشبختی داداشم رو میخام چون به هر حال رسم روزگار همینه ... نمیتونه که تا اخر عمرش تنها باشه........

پس از خدا میخام بهترین زن دنیا رو سر راهش قرار بده...چون خودش یکی از بهترین مردهای دنیاست.....(بابا بی خیال......)

خب بگذریم.....

دیروز ابجی دومی رفت....خونه با رفتنش خیلی ساکت شد.......هر روز صبح با سر و صدای بچه اش که میومد بالا سرم و بیدارم میکرد از خواب بیدار میشدم اما امروز تا الان خواب بودم.......

از اینم بگذریم....

تو پست قبلی گفتم که دو سه هفته پیش حمید ایمیل داده بود که چون بهم قول داده که زنگ نزنه میل داده و گفت حتمآ بهش زنگ بزنم که کار واجبی داره.....

اما من که زنگ نزدم....

خلاصه از دو سه روز پیش هم دو سه بار زنگ زده و پیام داده ولی بازم جوابش رو ندادم........

یعنی چیکار داره؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟من به خودم قول دادم که دیگه جوابشو ندم....

خدایا کمکم کن...........

شما راهنماییم کنین بگین باید چیکار کنم؟؟؟؟

اقا حمید کسیه که ادعا میکنه منو خیلی دوست داره و عاشقمه....ولی اومده خواستگاری و خونوادم ردش کردن...اما اون میگه من هر جور شده راضیشون میکنم....                                                                                           راستش رو بخوان من خودم دیگه خسته شدم چون میدونم اون هیچوقت نمیتونه راضیشون کنه(به قول خودش در این زمینه بهش اعتماد ندارم..) بعد از اینکه صحبت شد و مامانم همون اول گفت نه راضیش کردم که یه مدت از هم دور باشیم و بهم زنگ نزنه...این بهونه ای بود واسه اینکه دیگه جوابشو ندم.......اخه ادم باید منطقی باشه........رسیدنی که احتمالش یک درصده چرا الکی باید بهش دل بست در حالی که میدونی چند صباح دیگه باید جدا بشی و.....                                                                                                                                  

نمیدونم چرا باور نمیکنه که وقتی بگن نه یعنی نه.............

حالا شما میگین من چیکار کنم؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!

 

تصاوير جديد زيباسازی وبلاگ , سايت پيچك » بخش تصاوير زيباسازی » سری
دوم www.pichak.net كليك كنيد

یک شنبه 12 شهريور 1391برچسب:, :: 10:22 :: نويسنده : فرشته

نقاشی تو را می کشم ولی به جای رنگ قرمز به قلب فلزی ات ضد زنگ می زنم ! تا از آسیب اشک هایم در امان باشد!!!

پنج شنبه 9 شهريور 1391برچسب:, :: 1:53 :: نويسنده : فرشته

ای دل! شدی سنگ صبوری برای همه.
همیشه شریک دردهایشان بودی و همنشین دل خرابشان..
همیشه لحظه های تنهایشان با تو تقسیم می شد و بغض های گلوگیرشان با گریه بر شانه های تو جاری می شد.
ولی کاش می دانستند درد تو کمتر نیست، حال تو بهتر نیست..
کاش می توانستی فریاد زنی که تنهایی درد دارد و چه سخت است..
اما ملالی نیست!
شاید، شاید قسمتت این بود.
درد کشیده باشی تا بفهمی حال دلی را که درد امانش را بریده و بفهمی نگفته هایی را که پشت سنگینی یک بغض پنهان مانده.

پنج شنبه 9 شهريور 1391برچسب:, :: 1:3 :: نويسنده : فرشته

الان که دارم مینویسم اشکام همونجوری دارن میریزن....

خیلی دلم گرفته...اونقدر گریه کردم که سرم به حد انفجار درد میکنه......

قضیه از یکشنبه 5 شهریور شروع شد...البته چند ماهی هست که بحث پیدا کردن زن واسه داداشی رو دوره ولی خیلی جدی نبود و منم همش مسخره بازی در میاوردم فکر نمیکردم که داداش زیر بار بره.....

بلآخره یکشنبه که بازم بحثش پیش اومد یه دفعه ابجی دومی خواهر دوستش رو پیشنهاد داد و شروع کرد ازش تعریف کردن........

بعد از چند ساعتی یه دفعه یادش اومد که قرار بوده دختره از طرفه دانشگاه بیاد مشهد..........

خلاصه صحبت کردیم و قرار شد ابجی زنگ بزنه به دوستش و امار بگیره ببینه اومده یا نه...

زنگ زد و اونم گفت اومده ابجی هم گفت شمارشو بده برم ازش سر یزنم و ببینم چیزی لازم نداره!!!

اونم داد و ابجی هم بهش مسیج داد و اونم گفت امشب میخان ببرنشون حرم...و قرار شد بریم ببینیمش..شب همه با هم رفتیم..من و ابجی رفتیم جلو بقیه هم کنارمون طوری که نفهمه نشستن و دیدنش...

خداییش دختر خوبی بود...حجاب...خوشگلی...اخلاق...ادب...

ولی بعد از رفتنش وقتی همه ازم راجبش پرسیدن اصلآ نمیتونستم ازش تعریف کنم و خداخدا میکردم که داداش بگه نه......

ابجی هم که مدام ازش تعریف میکرد!!!!

خلاصه اون شب کلی صحبت شد ولی چون قشنگ ندیده بودنش به نتیجه ای نرسیدیم و قرار شد پس فرداشب دوباره بریم و ببینیمش...

دیشب هم خیلی دلم گرفته بود و کلی گریه کردم ولی حوصله نداشتم بنویسم....

اول از همه دیشب که ایمیلم رو چک کردم دیدم حمید دو تا میل داده که کارم داره و باهاش تماس بگیرم اما من هرگز این کارو نمیکنم چون دیگه نمیخام شروع دوباره ای رو تجربه کنم...خلاصه از این قضیه یکم فکرم درگیر بود.....واقعآ نمیدونم باید چیکار کنم فقط میدونم دیگه هرگز جوابشو نمیدم!!!!!!!!!!این اولین و اخرین تجربه دوستیم بود....هر چند که خیلی پاک بود و در ضمن هدف ازدواج بود ولی الان که فکر میکنم میبینم باید میذاشتم خودشو بکشه ولی جوابشو نمیدادم....مطمئنآ اینا همش فرمالیته بود و هیچوقت همچین کاری نمیکرد.........البته ناگفته نماند که اون ثابت کرد دوستم داره حتی با خونواده اش هم صحبت کرد و راضیشون کرد ولی خونواده ی من قبول نکردن.....هر چنداون گفته راضیشون میکنه ولی من یقین دارم نمیتونه و راضی نمیشن...

بی خیال قرار بود دیگه بهش فکر نکنم......

دیشب من تو اتاق موندم و ابجی و شوهرش پیش بقیه تو سالن خوابیدن...من که ظهرم خوابیده بودم خوابم نمیومد و تو اتاق لامپ رو روشن کردم داشتم درس میخوندمکه ابجی یه دفعه از خواب بلند شد و گفت لامپ رو خاموش کن که نمیتونم بخوابم!!!!!!!!!!!!!!!!!!! این در حالی بود که شوهرش هر شب تا صبح تو اتاق منه و مطالعه میکنه...

خیلی تعجب کردم چطور شوهرت که باشه عیب نداره اونوقت من؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟!!!!!!!!!!!!!!!

بعدم که دید خاموش نمیکنه مامان رو بیدار کرد ومنم به خاطر مامان خاموش کردم..........

ایت دفعه ی چندمی بود که ابجی یه جورایی شوهرش رو به ما برتری داده بود...........کلا از وقتی که ازدواج کرد و خصوصآ بچه دار شد دیگه اون ادم سابق نیست.....خواهری که بی نهایت منو دوست داشت.....به قول خودش جوجه اش بودم و.........

خیلی دلم شکست لامپ رو خاموش کردم و چند ساعتی تو تاریکی فکر کردم و گریه کردم.............

کاش هیچوقت هیچ کدوم از ابجی هام ازدواج نمیکردن........................................................

و اما قضیه ی امشب یعنی سه شنبه 7 شهریور.امشب هم رفتیم حرم ایندفعه به جزداداش همه اومدن جلو...

متآسفانه یا خوشبختانه توسط همه پسندیده شد.........

داداش هم که هیچی نمیگه و سکوت هم علامت رضایته........................

 تو راهه برگشت بغض گلومو گرفته بود ولی خودمو کنترل کردم...ولی تو ماشین دیگه اشکام بدون صدا گونه هام رو تر کرده بود...

که ابجی دومی دید و بلند گفت و همه هم تقریبآ مسخره ام کردن و بهم خندیدن........

اخه من همش یه داداش دارم خیلی هم دوستش دارم حس میکنم اگه ازدواج کنه دیگه مال من نیست میشه مال یکی دیگه اونوقت من دق میکنم از تنهایی....اینم میشه مثل ابجی هام.......

اون شبم گفتم من کلآ با اصل ازدواج مخالفم

خلاصه اومدیم خونه و من همچنان بغض داشتم و اومدم تو اتاق و بعد از کلی گریه شروع کردم به نوشتن......

خدایا کمکم کن....

میدونم داداش هم که ازدواج کنه میشه مثل دو تا ابجی هام دیگه مثل الان نیست..........

اونوقت اون یکی ئیگه رو هم دوست داره اما من نمیخام اینجوری باشه........

اون فقط باید مال من باشه..........

من تصمیم گرفتم اصلآ ازدواج نکنم چون منم نمیخام مثل بقیه تغییر کنم!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!

خدایا همه چی رو به تو سپردم....

خدایا چنان کن سرانجام کار

                           تو خشنود باشی و ما رستگار

 

چهار شنبه 8 شهريور 1391برچسب:, :: 18:31 :: نويسنده : فرشته

ظهر پنجشنبه راه افتادیم.همون اول یه سوتی دادم در حد تیم ملی........

هنوز مشهد بودیم که ابجی یه دفعه گفت:میخواستم کشک بردارم یادم رفت...

منم که مامان تو پلاستیک تنقلات کشک هم واسم گذاشته بود سه تا در اوردم و یکی گذاشتم تو دهنم و دو تا هم دادم جلو طرف اونا انگار نه انگار که ماه رمضونه و حالا من روضه نیستم اینا که روضه ان!!!!!!!!!!!!!!!!!خلاصه کلی هم به شوخی گفتم فکر نکنین بازم بهتون میدم همین اولی و اخریشه...

حالا این دو تا رو میگی هاجو واج موندن و منو نگاه میکنن منم که اصلآ یادم نیومد و همونطوری ادامه دادم.....

که یه دفعه ابجی با خنده بهم گفت:مگه تو روزه نیستی؟؟؟؟؟؟

تازه دوهزاریم جا افتاد که عجب سوتی ای دادم......

خلاصه سریع گفتم:ا...یادم رفته بود....ولی کلی بهم خندیدن....از من بعید بود....

نمیدونم اخه فکرم درگیر استاد بود که مسیج داده بود:ایمیلتون رو چک کنین...

اما من اینترنتی در دسترسم نبود....شاید فکرم درگیر اون بود.......

شبش بابا امان بجنورد خوابیدیم.دم افطار اقا رضا فکر کرده بود اذان دادن و رفته بود سیر اب خورده بود و وقتی امد تو چادر تازه بعد از چند دقیقه اذان گفت...کلی بهش خندیدیم و اینم به سوتی من در شد...

فردا صبح یعنی صبح جمعه بلند شدیم و حالا دیگه اونا هم روزه نبودن صبحانه خوردیم و راه افتادیم...

ناهار رو تو راه خوردیم...هوا فوق العاده گرم و شرجی بود....

ساعتای پنج و شیش بعدازظهر رسیدیم ساری و رفتیم فرح اباد تو پلاژ و وسایل رو گذاشتیم و رفتیم کنار دریا...

انصافآ عجب جایی بود...تمیز...باکلاس...خلوت...

رفتیم تو اب و بعدم یکم تو ساحل نشستیم و بعدم رفتیم و شام خوردیم و خوابیدیم....

(شنبه).فردا صبحش ساعتای 7 منو به زور بیدار کردن و رفتیم تو الاچیق و صبحانه خوردیم....بعدم رفتیم لب دریا....

اومدیم و استراحت کردیم و ناهار خوردیم و بعد از ظهر هم رفتیم تا ساری و تو شهر کلی گشتیم و رفتیم بازار و اول هم اقا رضا رو به زور فرستادیم سلمونی.......

بعدم بلال و شام گرفتیم  و برگشتیم ویلا....

ولی اینقدر خرت و پرت خورده بودیم که سیر بودیم...اما اقا رضا گفت:گشنمه!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!

دیگه شام رو برداشتیم و رفتیم زیر الاچیق خوردیم...

یکشنبه)امروزم صبح به زور بیدارم کردن و رفتیم بیرون و صبحانه خوردیم....

(خداییش هر کی هر چی بگه قبوله فقط منو از خواب صبحم بیدار نکنین...)

 بعدم رفتیم لب دریا من دیگه نرفتم تو اب اما این دو تا رفتن من نشستم لب ساحل و کلب چرندیات رو ماسه ها نوشتم واسه خودم....و کلی فکر کردم....از خدا خواستم منو ببخشه...بابت همه روزایی که ندیدمش...واسه همه روزهایی که گناه کردم....واسه خیلی چیزا...........

بعداز ظهرم رفتیم پشت پلاژ و اتیش کردیم و بلال ها رو درست کردیم و خوردیم....خیلی خوشمزه بود........

بعدم با یه پلاستیک تخمه رفنیم لب دریا قرار نبود کسی بره تو اب یکم که نشستیم ابجی گفت کی میاد بریم تو اب؟؟؟خلاصه رفتیم ..دریا هم که عصبانی بود و طوفانی....ولی خیلی حال داد موج میزد بهمون و کله پا میشدیم...یه تیکه من میخواستم غرق شم که ابجی به دادم رسید...

خلاصه خیلی خوب بود....

واقعآ دریا خیلی عجیبه...وحشتناک ولی دوست داشتنیه....با دیدنش ادم واقعآ به وجود خدا پی میبره....فکرشو بکن خدا از این دریای به این بزرگی هم بزرگتره!!!!!!!!!!!!!

دوشنبه)امروز صبحم بعد از خوردن صبحانه تو الاچیق اومدیم وسایلا رو جمع کردیم و نزدیکای ظهر راه افتادیم رفتیم بالاتر...

ناهار رو نمک اب رود خوردیم....

ولی عجب هوایی بود...گرم...داششتیم میمردیم از گرما...

ولی اونجا خیلی خندیدیم....یه جایی هم نشسته بودیم که شیب بود هی سر میخوردیم پایین.....

خلاصه ساعتای 7 راه افتادیم و رفتیم بالاتر رفتیم جاده ی کلاردشت...عجب جاده ی وحشتناکی بود....چقدرم شلوغ بود....معدن ارازل و اوباش هم بود...

همه با دوست دختراشون اومده بودن و صدای ضبط هم تا اخر بلند و....

خلاصه جایی واسه خوابیدن پیدا نمیشد اخرش دم یه املاکی وایستادیم و چادر زدیم و با هزار ترس و لرز خوابیدیم...

سه شنبه)صبح بلند شدیم و برگشتیم و رفتیم طرف رشت...هوا فوق العاده بد بود...ظهر تو راه تو یه جنگل کنار دریا وایستادیم....

از بس که هوا گرم بود من که دیگه لباس تو خونه پوشیده بودم شده بودم مثل روستایی ها ولی  من که اینقدر برام مهمه چی بپوشم تو اون هوا اصلآ برام مهم نبود...اقا رضا باورش نمیشد من با همچین تیپی بیرونم...میگفت تو با اون همه تیپ زدن....

خلاصه اونجا هم خیلی خندیدیم....

ناهار رو هم من درست کردم.....

و سر شب راه افتادیم و برگشتیم....

رویان وایستادیم که بخوابیم...ولی اینقدر پشه داشت و گرم بود که نتونستیم بخوابیم بلند شدیم و جمع کردیم و دوباره راه افتادیم..من که تو ماشین خوابیدم...

خلاصه ساری که رسیدیم خوابیدیم و صبح هم راه افتادیم..ناهارهم اکبر جوجه خوردیم...

شب هم رسیدیم مشهد....

خداییش هیچ جای ایران همین مشهد خودمون نمیشه.........................

چهار شنبه 3 شهريور 1391برچسب:, :: 1:27 :: نويسنده : فرشته

امروز ابجی دومم اومد...

اخه اون تو یه شهره دیگه زندگی میکنه....

همه مون از دیدن اون و شوهرش و خصوصآ بچه اش خیلی خوشحال شدیم.......

پنجشنبه منو ابجی بزرگم با شوهرش و خواهرشوهرش میریم شمال.......

احتمالآ تا برگردیم نمیتونم بنویسم......

فعلآ..

سه شنبه 24 مرداد 1391برچسب:, :: 23:22 :: نويسنده : فرشته

روزی یک مرد با خداوند مکالمه ای داشت: 'خداوندا! دوست دارم بدانم بهشت و جهنم چه شکلی هستند؟ '، خداوند او را به سمت دو در هدایت کرد و یکی از آنها را باز کرد، مرد نگاهی به داخل انداخت، درست در وسط اتاق یک میز گرد بزرگ وجود داشت که روی آن یک ظرف خورش بود، که آنقدر بوی خوبی داشت که دهانش آب افتاد، افرادی که دور میز نشسته بودند بسیار لاغر مردنی و مریض حال بودند، به نظر قحطی زده می آمدند، آنها در دست خود قاشق هایی با دسته بسیار بلند داشتند که این دسته ها به بالای بازوهایشان وصل شده بود و هر کدام از آنها به راحتی می توانستند دست خود را داخل ظرف خورش ببرند تا قاشق خود را پر نمایند، اما از آن جایی که این دسته ها از بازوهایشان بلند تر بود، نمی توانستند دستشان را برگردانند و قاشق را در دهان خود فرو ببرند.

مرد با دیدن صحنه بدبختی و عذاب آنها غمگین شد، خداوند گفت: 'تو جهنم را دیدی، حال نوبت بهشت است'، آنها به سمت اتاق بعدی رفتند و خدا در را باز کرد، آنجا هم دقیقا مثل اتاق قبلی بود، یک میز گرد با یک ظرف خورش روی آن و افراد دور میز، آنها مانند اتاق قبل همان قاشق های دسته بلند را داشتند، ولی به اندازه کافی قوی و چاق بوده، می گفتند و می خندیدند، مرد گفت: 'خداوندا نمی فهمم؟!'، خداوند پاسخ داد: 'ساده است، فقط احتیاج به یک مهارت دارد، می بینی؟ اینها یاد گرفته اند که به یکدیگر غذا بدهند، در حالی که آدم های طمع کار اتاق قبل تنها به خودشان فکر می کنند!'

هنگامی که موسی فوت می کرد، به شما می اندیشید، هنگامی که عیسی مصلوب می شد، به شما فکر می کرد، هنگامی که محمد وفات می یافت نیز به شما می اندیشید، گواه این امر کلماتی است که آنها در دم آخر بر زبان آورده اند، این کلمات از اعماق قرون و اعصار به ما یادآوری می کنند که یکدیگر را دوست داشته باشید، که به همنوع خود مهربانی نمایید، که همسایه خود را دوست بدارید، زیرا که هیچ کس به تنهایی وارد بهشت خدا (ملکوت الهی) نخواهد شد.

تخمین زده شده که 93% از مردم این متن را برای دیگران ارسال نخواهند کرد، زیرا آنها تنها به خود می اندیشند، ولی اگر شما جزء آن 7% باقی مانده می باشید، این پیام را برای دیگران ارسال نمایید، من جزء آن 7% بودم، همچنین به یاد داشته باشید که من همیشه حاضرم تا قاشق غذای خود را با شما سهیم شوم

سه شنبه 24 مرداد 1391برچسب:, :: 1:56 :: نويسنده : فرشته

امشب افطاری داشتیم.

خاله ها و دایی ها.................

وای باور کنین سرم داره سود میکشه....بچه هاشون بچه که نیستن نمیدونم چه موجوداتی بار اوردن.....

واقعآ که!!!!!!!!نمیدونم چرا بچه های امروزی اینقدر بی ادب و بی تربیت اند؟؟؟؟؟؟!!!!!!!!!!!!!

ما هم بچه بودیم والا.........

بگذریم......

چند دقیقه پیش یه بحث کوچیکی با مامان و داداش کردم....

میدونی نمیدونم واقعآ اینا به چی فکر میکنن که این حرفا رو میزنن؟؟؟؟؟؟؟!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!

بعد از اینکه اینا رفتن داشتم به مامان میگفتم که هر چی فکر میکنم میبینم که اصلآ از اینا خوشم نمیاد.داداش هم خیلی خسته شده بود و خلاصه جفتمون داشتیم ازشون بد میگفتیم...

که یه دفعه مامان گفت اره وفتی میریم خونه شون که تو با دایی میری تو اتاق و من میگم نرو که به حرفم گوش نمیکنی بعد حالا بدن!!!!!!!!!!!!!

فکرشو بکن!!!!!!!!!!!!!!!

اخه من با داییم چه کاری میتونم بکنم تو اتاق؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!

چقدر فکر باید مسموم باشه که ادم همچین حرفی بزنه........

اخه اون داییمه محرممه............

جریان داییم زیاده.......

این داییم مجرده حدودآ سی سالش هست خب من به عنوان دایی دوستش دارم اونم منو به عنوان خواهرزاده خیلی دوست داره....

یعنی همه خواهرزاده هاشو دوست داره منو یکم بیشتر.همیشه میگه من دوست دارم بهترین دایی باشم که خواهرزاده هام هیچ وقت احساس کمبود نکنن الحق هم هیچی واسمون کم نذاشته....

هر کاری هر وقت ازش خواستم برام انجام داده.......

من و اون با هم رابطه ی خوبی داریم واسه هم مثل دو تا دوست میمونیم......

خیلی از مسائل زندگی اون رو که هیچکی نمیدونه من میدونم....و همچنین برعکس.....

همه ی اعضای خانواده که باهاش هر جور باشن چیزی نیست ولی خدانکنه من و اون با هم یه شوخی ساده بکنیم دیگه واویلا.....

خاله ها که از حسادت کلی تیکه بارم میکنن....

مامانم که کلی فحش و دعوا بارم میکنه و به منه بی گناه همه ی جرم ها و جنایت ها نسبت میده

اخه داییم ادمیه که خیلی اهل بگو بخند با کسی نیست قضیه ی "کم گوی و گزیده گوی چون در...."

در ضمن رو وسایلش هم خیلی حساسه احدی حق نداره پاشو بذاره تو اتاقش چه برسه به اینکه بشینه پشت میزش و کامپیوترش رو روشن کنه!!!!!!!!!

اما برا من ازادی مطلقه میرم تو اتاقش تازه پاهامم میزارم رو میزش و لم میدم همینه که باعث حسادت خاله ها میشه...........

خلاصه اش که نمیدونم چرا افکار خانواده و خصوصآ مامان در مورده این مسآله اینقدر مسمومه........

واقعآ حتی فکر کردن بهش هم حالم رو بهم میزنه.......

اخه اون داییمه......................................

یا بعدش که من کلی گفتم من کی رفتم تو اتاق با اون؟؟؟؟؟بعدم برم مگه چه ایرادی داره؟؟؟؟؟؟

داداشم برداشته میگه چرا وقتی شوهر ابجی بزرگم یعنی دامادمون میاد اینجا اینقدر در مورد گوشی و لب تاب و این چیزا باهاش صحبت میکنی؟؟؟

!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!

اخه ادم در جوابه همچین حرفایی چی باید بگه؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

اخه اون شوهرخواهرمه.اونم مثل برادرمه...

میدونین هر دو دامادامونم رفتارشون با من خوبه.چون خواهرکوچیکه ام به حرفم گوش میدن وکاری اگه بهشون بگم برام انجام میدن...یا یه وقتایی با هم شوخی میکنیم........

با وجود اینکه اصلآ خونواده ی متعصبی ندارم ولی حرفای امشب و کلآ رفتارشون با من در مورد دایی و دامادامون واقعآ عجیبه!!!!!!!!!!

با شنیدن این حرفا از خودم بدم میاد........

شایدم من رفتار درستی ندارم اما اخه هر چی فکر میکنم من حتی یه برخوردمم از رو منظور نبوده!!!!!!

اخه چرا باید اینجوری باشه؟؟؟؟؟؟؟؟؟!!!!!!!!!!!

اینا همش از بی اعتمادیه.......هیچکی به من اعتماد نداره.......

به نظر شما تقصیر منه؟؟؟؟؟

خدایا اینو دیگه کجای دلم بذارم؟بسه ام نیس؟

بازم خدا شکرت..........

سه شنبه 24 مرداد 1391برچسب:, :: 1:28 :: نويسنده : فرشته
درباره وبلاگ

به وبلاگ من خوش آمدید
نويسندگان


ورود اعضا:

نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 3
بازدید دیروز : 29
بازدید هفته : 3
بازدید ماه : 365
بازدید کل : 30633
تعداد مطالب : 99
تعداد نظرات : 66
تعداد آنلاین : 1

Alternative content


<-PollName->

<-PollItems->

Google

در اين وبلاگ
در كل اينترنت
کد جستجوگر گوگل

كد تغيير شكل موس