خاطرات من

 سلام دوستان عزیز....

لطفآ ادرس وبلاگتون رو درست بذارین تا منم بتونم بیام تو وبتون....

ممنون.

پنج شنبه 13 مهر 1391برچسب:, :: 10:23 :: نويسنده : فرشته

 امروز صبح جلسه برگزار شد و فعالیت چند روزه واسه برگزاریش نتیجه داد........

پست قبلی رو خیلی با عجله نوشتم و خیلی از جزئیات رو ننوشتم که الان تکمیلش میکنم.......

اولش از استاد بذر...بگم که اون روز اول که دیدم استاد بذر...با من ممثل بقیه بود دیگه بهش محل نذاشتم ولی روز بعدش و روزهای بعدش شده بود مثل قدیم و بازم با من گرم تر بود....البته فکر نکنین...نسبت برخوردش با بقیه با من حالت اشنایی بیشتر داره......

بگم که این جناب استاد مدیر اموزشمونم هست...مرد فوق العاده باکلاس ، خوشتیپ ، دخترکش، سنگین و...و مجرد............

البته مجردیش که به درد ما نمیخوره چون حدود 9-8 سال از من بزرگتره ولی شاید راحت بگم همه ی دخترایه دانشگاه دوستش دارن یکیش زهرا هم اتاقیم میمیره واسش همیشه بحث همون تو اتاقه ماست.....

و اما اشنایی من و این استاد تا این حد از جایی شروع شد که اولای ترم پیش واسه یه کاری با بچه ها رفته بودیم پیشش که یه تیکه راجع به اینکه استاد اندیشمون یه جزوه کوتاه بهمون داده بود و کتاب رو حذف کرد بحث بود که بچه های اسکلمون میگفتن:نه ما خوشحال نشدیم از اینکار و ما دوست داشتیم کتاب رو بخونیم.اخه کی اینو باور میکنه اونم از این دانشجوهای دو دره کن!!!!!!!!!!! اما فقط من تو اون جمع با شجاعت گفتم:نه اقای مهندس انصافآ من یکی که از این کار هیچ بدم نیومد به هر حال واسه امتحان هر چی کمتر بهمون بگن بخونیم ما دانشجوها خوشحالتر میشیم..........

اونم یه چند لحظه نگام کرد و بعدش گفت:احسنت به این خانوم که با صداقت حرفش رو زد ولی شماها.....بعدشم گفت خانوم شما فامیلتون چیه؟منم گفتم و خلاصه از اونجا با هم اشنا شدیم و فامیلم رو یاد گرفت و کلی اتفاقات دیگه(مشتری همیشگی و عذرخواهی جلو همه و رفتن سر کلاسش و فایلهای زبان و....) که تو دفتر خاطرات ترم قبلم نوشتمشون............

این از استاد بذر....

و اما استادی که من عاشقشم واقعآ عاشقشم استاد زار... اگه بخوام خصوصیات یک مرد نمونه رو بگم فقط ادرس همین استاد رو میدم....

اول بگم متآسفانه متآهله و بچه هم داره پس فکر بد نکنین منظورم از عاشقش بودن عاشق اخلاقش رفتارش و.... نه اینکه عاشقش منظورم اینه که واقعآ یه مرد نمونه است از همه لحاظ.......ولی واقعآ عاشقشم.....

با این استاد یعنی زار....دو ترم درس داشتم و بر خلاف اینکه خیلی دیر فامیل بچه ها رو یاد میگیرفت و بعد از دو ترم هنوز فامیل بعضیا رو نمیدونست(چون خیلی کم حضور غیاب میکرد)اولین روز دانشگاه و اولین جلسه فامیل منو یاد گرفت....(اتفاقات و خاطرات زیادی با این استاد دارم که همشو تو دفت خاطرات ترم 1 و 2 نوشتم و اینقدر زیاده که نمیتونم اینجا بنویسسم.........

خلاصه بعد از جلسه اون روز با انجمن و مدیر گروه هماهنگی ها افتاد به عهده من......

این دو سه روز واقعآ همش دانشگاه بودم و دنبال کارا....چند دفعه هم واسه یه هماهنگی هایی رفتم اموزش پیش استاد بذر....

دیروز که رفتم کلید سایت رو واسه رایت کردن سی دی ها بگیرم رفتم پیشش ساعت اداری تموم شده بود و دم اتاقش با اقای شجاعی و یکی دیگه داشت صحبت میکرد که من با یه فاصله ای وایستادم تا صحبتش تموم بشه که هنوز منو دید با یه حالت چشمک و دست گفت با من کار داری؟که منم سرم رو تکون دادم یعنی اره.....که سریع حرفش رو تموم کرد و اومد طرفم و گفت جانم...........

خلاصه رفتیم و تو سایت 2 با اقای شک....(دانشجوی ترم 6) سی دی ها رو رایت کردیم....و رفتیم که کلید رو بدم به امور کلاس ها که استاد بذر....اونجا دادم بهش و اومدم......ولی اینکه با شک... با هم رفتیم یه خورده بد بود اخه اون میخاست بره اتاق مدیر گروه اونم که اتاقش همونجاست مجبور شدیم با هم بریم....

از جلسه امروز بگم که اول اصلآ قرار نبود استاد زار....سخنرانی داشته باشه.قرار بود میرگروه ها باشن که اخرش که استاد یث..(مدیرگروه)ازم پرسید که نظر دیگه ای ندارم گفتم خب استاد زار...هم بیان.خیلی جا خورد گفت بیان چی بگن؟تازه من به خودم اومدم که جوگیر شده بودم...گفتم خب بیان یه سری مباحث کلی در مورد رشته بگن.اولش بدجور سوتی شده بود ولی اینو که گفتم گفت اره راست میگین بدم نیست و خلاصه بهش زنگ زد و هماهنگ کرد.منم باز دیشب زنگ زدم بهش و گفتم حتمآ میان؟گفت:اره.

خیلی خوشحال شدم..........

واما امروز..........

صبح ساعتایه 8 ونیم ساخت کلیپ تموم شد و  اماده شدم و رفتم دانشگاه و بعد از هماهنگی های لازم کم کم بچه ها اومدن....

من فکر میکردم من دیگه کاری ندارم و میرم اون عقب میشینم که اقای شک...گفت بشین پشت سیستم واسه چیزایی که میخاد پخش بشه!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!

اخه خودش یعنی اقای شک... میخاست فیلمبرداری کنه...اقای زیو...(دانشجوی ترم8) هم که مجری بود .......

منو استرس گرفت اخه تا حالا هچین کاری نکرده بودم اومدم بگم نه دیدم راهی ندارم بعدشم میشد یه تجربه واسم....با اعتماد به نفس کامل جلو پشت سیستم نشستم.....هنوز مراسم شروع نشده بود ولی تقریبآ همه چی اماده بود که استاد زار...عشقم اومد منو که دید یه خورده جا خورد...از همون دور سلام و احوالپرسی کردیم......بعدشم چند دفعه نگاش کردم اونم نگام میکرد و خندیدیم بهم......

خلاصه اول استاد یثر....صحبت کرد.تازه اون موقع اقای شک...رفت پیش استاد زار.... و معلوم شد که پاوری واسه صحبتاش نداره ولی اطلاعاتش رو فلشش بود....شکو...هم فلشش رو گرفت و اورد داد به من و گفت همین الان پاورش کن!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!

منم نگاه استاد کردم و سرم رو تکون دادم که اونم خندید و با اشاره گفت نه نمیخاد.....

خلاصه بعدش استاد بذر.....به عنوان مدیر اموزش رفت و صحبت کرد. اخرای صحبتش پاورم درست شد....بعد هنوز سرم رو بالا کردم استاد از دور گفت درست شد (با لب خونی با هم حرف میزدیم..)منم سرم رو تکون دادم یعنی اره...بعدش گفت مرسی..........

بعدشم میخواستم فلشش رو بلند کنم و بهش ندم که چون یادش رفته بود که یادش اومد و شکو....رو فرستاد دنبالش و منم نتونستم چیزی بگم...............

الهی........................

استاد واقعآ عاشقتم..........................................

استاد عشق یعنی این.........................................................

پنج شنبه 13 مهر 1391برچسب:, :: 10:19 :: نويسنده : فرشته

 الان تو سایت دانشگام........

واقعآ سرم شلوغه...........

چند روز پیش که پیش جناب مدیر گروه بودیم با بچه ها....اخرش گفت خانوم....هر وقت فرصت داشتین یه سر به من بزنین.................منم گفتم چشم اخر وقت میام که سرتون خلوت باشه..............

اخر وقت رفتم و خلاصه گفت که میخام جلسه واسه دانشجوهای گروه کامپیوتر جدا بذارم و نظرتون چیه و.....

خلاصه ما هم نظر دادیم......

روز بعدش یعنی پریروز که منو دید گفت اگه موافق باشید یه جلسه 4 نفره با اقای ش.... و اقای ز.... و من  شما بذاریم و در مورد انجمن وصحبت و تبادل نظر کنیم......منم گفتم باشه قرار شد ساعت 6 شب اتاق مدیر گروه.........

با وجود خستگی فوق العاده زیاد رفتم......خیلی خوب بود... ش... و ز..... با هم اختلاف نظر داشتن..............

خلاصه از ما هم کلی تعریف شد اونجا............................

امروزم جلسه ی معارفه است الان باید برم........

استاد عشق زا.......هم هست......

راستی کلی دیروز با استاد بذ.....بودم.....

چهار شنبه 12 مهر 1391برچسب:, :: 8:51 :: نويسنده : فرشته

کلاسا تق و لق بود منم دوشنبه اومدم مشهد......

حدودآ یه ساعتی هست که از حرم اومدیم.........

امروز روز تولد اقاست...اقاجون تولدت مبارک.....

خداییش تولد منو نهایتآ دیگه اخرش شاید 10 نفر بیشتر تا حالا بهم تبریک نگفتن...ولی عجب خلقی امروز اومده بودن حرم که تولد اقا رو بهشون تبریک بگن......

یه وقتایی یه چیزایی که میبینم به خدا میگم:چقدر غریبی رو زمین..........

ولی یه وقتایی مثل امروز میبینم نه هنوز هم هستند کسایی که عقایدشون براشون مهمه....

دیشب و امروز خیابونا غوغا بود...

دیشب ما ساعتای 7 راه افتادیم و رفتی خونه عزیز مامان و بابا و خواهر محمد یوسف از عراق اومده بودن و اونجا بودن...خلاصه تا نزدیکای 12 اونجا بودیم و بعدم بعد از کلی چرخیدن تو خیابونا اومدیم خونه میخاستیم بریم حرم ولی خیلی شلوغ بود و تصمیم گرفتیم امروز صبح زود بریم.............

ساعت 5 مامان بیدارمون کرد و رفتیم..فکر میکردیم خلوت باشه ولی انگار خیلی ها مثل ما همین فکر رو کرده بودن...

بعد از کلی گشتن واسه جای پارک ماشین رو پارک کردیم و خلاصه دعای ندبه رو حرم بودیم و بعدشم اومدیم............

بعداز ظهر میرم....

جمعه 7 مهر 1391برچسب:, :: 9:52 :: نويسنده : فرشته

شنبه رفتیم دانشگاه اما کلاسا برگزار نشد........

رفتیم پیش مدیر گروه و .... خلاصه تا ظهر الاف بودیم.....

یه سر هم رفتم پیش استاد بذ.... انتظار برخورد صمیمانه تری داشتم اما اون همونطوری که با بقیه بود جواب منم داد البته منم اصلآ کم نیاوردم و بهش محل ندادم و سوالمو پرسیدمو اومدم بیرون..........

نمیدونم قضیه چی بود شاید چون سرش خیلی شلوغ بود خسته بود.......

به هر حال بی خیال........

بر خلاف تصورم از روزی که اومدم حمید یه دفعه هم زنگ نزده!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!

به گمونم از روز تولدش خیلی ناراحت شده...اخه مناسبت ها خصوصآ روز تولدش خیلی براش مهمه......ولی من حتی جواب پیامشم ندادم...........

بهتر دیگه حوصله ندارم خسته شدم از دستش........

 

ای خدا بازم خودت هوای ما رو داشته باش........................

 

یک شنبه 2 مهر 1391برچسب:, :: 21:31 :: نويسنده : فرشته

امروز دلم واس
بعد ببینی
امروز دلم واسه داشتنت پر که نه...پر پر میزنه...


واسه بودنت...


بغل کردنت...


اینکه سرمو بذارم روی شونه هاتو دستاتو فرو کنی لای موهامو بگی:


مال خودمی!


بعد ببینی که چه جوری با همین دو سه حرف تو آروم میشم...


امروز دلم خیلی امنیت تورو میخواست....خیلی

..!! که چه جور ..!!

یک شنبه 2 مهر 1391برچسب:, :: 21:24 :: نويسنده : فرشته

خسته ام

"خسته از این دنیای سیاه و سفید قلبم و مردمانی که خاکستری را نمی شناسند"

آبی آسمان را نمی بینند و بر سبزی سبزه ها می خندند

" خسته ام"

خسته از دلبستگی هایی به رنگ عشق

" با نام عشق و با هر چه دروغین است از عشق"

خسته ام از این چشم های پر دروغ که پیشه ی شان فریب است و رنگشان نیرنگ

" خسته ام از انتظار های بیهوده...!!! خسته ام از نیامدن ها و رفتن ها و حتی از ماندن ها"

خسته از ماندن و اینگونه زیستن....

خسته ام آری خسته ام...!!!

یک شنبه 2 مهر 1391برچسب:, :: 21:17 :: نويسنده : فرشته

امروز تولد حمید بود....

و فردا تولد منه البته به روایتی(که حمید اینو میدونه...........)

خودش ساعتایه 10صبح مسیج داد یه چیزایی تو مایه های اینکه منتظره بهش تبریک بگم و...

ولی من همون موقع پاکش کردم و جواب ندادم(کاش پاک نمیکردم و شعرش رو براتون مینوشتم.....)

ولی خودمونیم ها دلم گرفته بود و هوایی شده بودم جوابشو بدم یعنی حداقل تولدشو تبریک بگم......

فکر میکنم دیگه خیلی کلافه شده از اینکه جوابشو نمیدم......

اخه هر چی پیام میده و زنگ میزنه جوایشو نمیدم........

تازه الان میترسه و هر دفعه با یه خط زنگ میزنه و مسیج میده.......منتظره برم دانشگاه....اون موقع فکر نکنم ول کن بشه.......

اخه بهش چی بگم؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

اون هیچ حرفی رو قبول نمیکنه اون فقط بلده بگه:"تو چیکار داری من تو رو بدست میارم.من جلو همه وامیستم.من من من........"

اما وقتی مامانم ردش کرد هیچکار نتونست بکنه...

ولی بازم میگه "من دست بردار نیستم صد دفعه هم مامانت منو بیرون کنه بازم میام.اینقدر میام تا بدستت بیارم...."(اینا دقیقآ حرفایه خوشه همیشه تو گوشمه.......)اما من میدونم صد دفعه هم بیاد فایده نداره........

اخه من چطوری به این همه اعتماد و اطمینان میتونم بفهمون که فایده نداره دست بردار....اون مطمئنه که به هم میرسیم....تو ایمیل هاش پایینش مینویسه:شوهرت حمید

پس همین بهتر که جوابشو ندم................

چند روز پیشم اس داد که:سمت خدا رو ببین!!!!!!!!!!!!

اولش خندم گرفت و بی خیال شدم چون داشتم یه سریال شبکه ی تهران میدیدم...

ولی وسوسه شدم گفتم بذار ببینم چی میگه؟؟!!!!

زدم 3 اقای قرائتی بود ولی صدای شبکه 3 قطع بود!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!

همه کانال ها درست بود ها!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!

خلاصه نفهمیدم چی میگفته و قضیه چی بود!!!!!!!!

حالا اگه کسی دیده بهم بگه اصل موضوعش چی بود؟؟؟؟؟

خداییش دلم واسش تنگ شده الانم داشتم ایمیل هاشو میخوندم....دلم گرفت.....

خدایا کمکم کن.........

یعنی بلآخره چه بلایی قراره سر من بیاد؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

خدایاااااااااااااااااااااااااا

 

 

پنج شنبه 30 شهريور 1391برچسب:, :: 23:16 :: نويسنده : فرشته

سلام......

چند روزیه ننوشتم...اخه درگیر خرید و جمع و جور کردن وسایلم بودم و دارم اماده میشم واسه دانشگاه فردا راه میفتم اخه شنبه صبح کلاس دارم..........

چقدر زود تابستون تموم شد.......البته دیگه خسته شده بودم تو خونه.....

جمعه با ابجی و فاطی اینا رفتیم سینما و کلاه قرمزی و بچه ننه رو دیدیم...خداییش قشنگ بود و ارزش دیدن داشت بعدشم رفتیم ساندویچی مهمون فاطی خانوم..........(اقای دکتر هم بود....چی میشد اگه.....................)

دوشنبه شب هم که شب ولادت حضرت معصومه سلام الله علیها و روز دختر بود.....شب رفتیم حرم و بعدم اقا رضا رو بردم پیتزا پیتزا و پیاده اش کردیم حسابی...........

در ضمن عکس های بچه های خاله رو هم درست کردم و براش چاپ کردم...یه 30تومنی هم زدم به جیب...........

ولی خیلی قشنگ شده بود....

پنج شنبه 30 شهريور 1391برچسب:, :: 14:12 :: نويسنده : فرشته

حال خوبی دارم.............

امشب شهادت امام جعفر صادق علیه السلام بود....

یه وقتایی میشه که تصمیم نداری جایی بری اما خود به خود همه چی جفت و جور میشه..........

امشبم من اصلآ قصد رفتن به عزاداری رو نداشتم یعنی اصلآ بهش فکر نکرده بودم......ولی مامان سر شب گفت و خلاصه همه okشدن که بریم....

میخواستیم بریم حرم ولی گفتیم حتمآ خیلی شلوغه رفتیم حسینیه ی ال یاسین.....

تو مجلس همش فکر میکردم من کجا اینجا کجا؟کی منو راه داده؟کی منو دعوت کرده؟

خلاصه خیلی گریه کردم.............

با تمام وجود از خدا خواستم یه فرصت دیگه بهم بده...یه بار دیگه منو ببخشه......

خوب بود....حال و هوام عوض شد.....

خدایا شکرت...........

راستی دیشب خیلی دلم گرفته بود داداش هم ساعت 8 از سر کار اومد.......

به مامان گفتم بریم بیرون ولی مثل همیشه گفت:خسته ام و خوابم میاد و حوصله ندارم......

منم خیلی ناراحت شدم....

داداش هم گفت پاشو با هم بریم.......

خلاصه دوتایی با ماشین زدیم بیرون..رفتیم پارک ملت و کلی قدم زدیم....خیلی وقت بود دو تایی تنها بیرون نرفته بودیم....بعدم رفتیم بستنی شاد و بستنی خوردیم و رفتیم خونه..........

خیلی حالم خوب شده بود احساس خوبی داشتم........

ولی همش به این فکر میکردم که اگه داداشی ازدواج کنه دیگه عمرآ زنش بذاره با من بیاد بیرون....صمیمیت بین ما از بین میره......(خدا نکنه........)

به عر حال فعلآ که اون دختره کنسل شده و خبری نیست...........

راستی از حمید بگم...چند دفعه اس داده و زنگ زده از اون روز...ولی اصلآ جوابشو ندادم......

حالا از شانس من پریشب که بابا رو بردیم دکتر بعدشم رفتیم میدون شهدا میوه بخریم...من تو ماشین موندم و مامان و داداش رفتن خرید...بابا هم پیاده شد و رفت جای مغازه ها...بعد از چند دقیقه اومد و دیدم داره میخنده گفت:گفت منو دیدی داشتم با کسی صحبت میکردم؟گفتم:نه!گفت با پسر فلانی و با کلی توضیحات به من شناسوند..من که همون اول فهمیدم ولی خودمو زدم به کوچه ی علی چپ!!!!!!!!!

حالا کیو دیده؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

داداش حمید با زنش.........................

این یعنی نهایت شانس............

اخه تو شهر به این بزرگی اد باید سر راهه بابا سبز میشدن؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!

تازه بعدم تو راهه برگشت بابا واسه همه تعریف کرد و من از خجالت اب شدم......دوست داشتم اون لحظه زنده نمیبودم...........

به هر حال گذشت..................................................

خدایا چاکرتیم در بست...........................

 

روزای سختم که تموم شد,
                  میرم می زنم رو شونه خدا,
                                   میگم: جنبه رو حال کردی..........???

 

 

چهار شنبه 22 شهريور 1391برچسب:, :: 1:42 :: نويسنده : فرشته
درباره وبلاگ

به وبلاگ من خوش آمدید
نويسندگان


ورود اعضا:

نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 4
بازدید دیروز : 29
بازدید هفته : 4
بازدید ماه : 366
بازدید کل : 30634
تعداد مطالب : 99
تعداد نظرات : 66
تعداد آنلاین : 1

Alternative content


<-PollName->

<-PollItems->

Google

در اين وبلاگ
در كل اينترنت
کد جستجوگر گوگل

كد تغيير شكل موس