خاطرات من

امروز جمعه بود...........

این چند روز حسابی زدم به در تنبلی و درس نمیخونم..............

شنبه روز عید غدیر بعدازظهر از خونه اومدم..............

ابجی و شوهرش اون روز حرفشون شده بود و اومد خونه ما.....منم که اومدم و نفهمیدم دیگه چه اتفاقی افتاد..................

امتحان ذخیره خیلی خنک بود هیچ کس جواب اخرش درست نبود.........اول امتحان هم گفت که هر چی میخان به من بگین تو برگتون بنویسین و هیچی حرف نزنین....منم اخر برگه ام نوشتم:فکر نکنم درست باشه....ما چی خونده بودیم و شما چی سوال دادین...اصلآ سوال قشنگی نبود...

فکر نمیکردم نگاه کنه و بلند بخونه....اما بعد از امتحان همه برگه ها رو نگاه کرد و بلند نوشته ام رو خوند و خندید و گفت مگه سوال باید قشنگ باشه؟گفتم اره..گفت نه سوال فقط باید سخت باشه که نتونین جواب بدین........

اون کلاس رباتیک رو هم رفتم و قرار شد انجمن رباتیک تشکیل بدیم............و این هفته انتخاباتشه............

استاد چاراق.... هم دیشب بهم اس داد که کلاسایه رباتیک رو تشکیل دادیم شما نمیخان بیان؟گفتم با بچه های خودمون یه گروه تشکیل دادیم و میخایم حسابی کار کنیم اگه شما هم باهامون همکاری کنین خوشحال میشیم....اونم گفت:منم خوشحال میشم باهاتون باشم ولی شاید ترم دیگه اینجا نباشم...........

واسه انصراف ملیحه هم دو سه باری رفتم پیش استاد بذر... باز این هفته خیلی خوب بود.....یه دفعه هم پیشش بودم که ساعت 3و خورده ای بود و در این طرف دانشجو ها رو قفل کردن و من زندانی شدم فقط هم من و اون اموزش بودیم که گفت حالا باید برین دور بزنین و از اون ور برین................(باحال بود......)

اون دفعه هم واسه امضا برای کلاس رباتیک رفتم پیشش اقای سعدی هم پیشش بود و گفت من هر دفعه شما رو دیدم با یه نامه داشتین امضا میگرفتین...منم گفتم خب اگه نخام امضا کنم واسه چی باید بیام اینجا!!!!!!(چسبید به دیوار.....)البته بعدشم از اتاق دکتر که اومدم بیرون گفت:از هفت خان رستم گذشتین؟منم فقط گفتم :بله...........

خلاصه دیگه اینجوریا.........................

15 ابان هم مثلآ سالروز اشنایی من و حمید بود ولی نه اون و نه من هیچکدوم حتی پیام تبریک هم واسه هم نفرستادیم............

یادمه تو دفتر خاطراتش که بعد از 3-4سال از اشناییمون دیدم همون روز یعنی 15 ابان 85اولین خط خاطره ی اون روزش این بود:

"در 15 ابان وجودم تازه شد و.........." بعد شروع کرده بود 3-4 صفحه از من تعریف و تمجید کردن.........

ولی از اینکه هیچ پیامی نداد خوشحال شدم............

اینم از این هفته ی ما.....................

جمعه 19 آبان 1391برچسب:, :: 21:8 :: نويسنده : فرشته

صبر فریب بزرگی است...........

              عمریست که با غوره ها کلنجار میروم................

                                                      حلوا نمیشوند.............................

چهار شنبه 10 آبان 1391برچسب:, :: 17:37 :: نويسنده : فرشته

یه حس عجیب دارم........

الان دارم اهنگ های جدیدی که گرفتم رو گوش میدم و درس میخونم....

تقریبآ همه خوابن.............ظهر جاتون خالی ابگوشت داشتیم و ابجی و اقارضا هم اینجا بودن.........گوشت قربونی بود......

بی خیال این حرفا...........

یهو دلم خیلی برای استاد زا... تنگ شد....هی با خودم میگم نه بابا من فقط به عنوان استاد از اخلاقش خوشم میاد ولی همش به خودم دروغ میگم............

یه وقتایی مثل الان دلم هوای بودنش رو میکنه..........

الان یه نگاه به عکسایی که ازش دارم انداختم........

وای خدایا این واقعآ بی رحمیه..............

اون بهترین خوش اخلاقترین با معرفت ترین خوش تیپ ترین مؤدب ترین خوشگل ترین و..... مردیه که دیدم همه ی این خصوصیات رو با هم داره.....از یک انسان نمونه هیچی کم نداره.......................

اون واقعآ نمونه است........

ولی چه فایده..................

هی به خودم میگم بی خیال دختر این یه چیز نشدنیه..........ولی نمیتونم از فکرش بیام بیرون..............

تا اولین باری که امسال دیدمش اون روزی که رفتم سر کلاس زهرا خودمم حتی حس ام رو نفهمیده بودم.....همیشه فکر میکردم مثل یه انسان نمونه و  یه استاد نمونه دوستش دارم......اما اون روز سر کلاس که میخاستم بعد از سه ماه ببینمش قلبم تند میزد....دستام سرد شده بود......قلبم داشت میومد تو دهنم..................

اصلآ نمیتونم حالتم رو توصیف کنم ولی همین قدر بگم که اصلآ عادی نبودم خیلی داغون بودم.............

وای الان که فکر میکنم همه ی خاطراتش میاد جلوی چشمام چقدر خاطره ازش دارم(یک سال.یعنی دو ترم)تازه جدا از کلاس......

یادش بخیر روز اول دانشگاه....اولین جلسه کارگاه....بعدش روزی که صدای حمیده تو گوشیم پخش شد....روزی که پروژه ام رو بهش نشون دادم...روزی که با استاد بذر... سه تایی از طبقه دوم تا سایت رفتیم و دم در هم دوتایی شون به من تعارف کردن و پسرایه کلاس هم که اونجا بودن دهناشون وا مونده بود.....روزی که تو اموزش منتظر بودیم و کلید اتاقش رو داد و گفت برین اونجا...روزی که تو سایت تنها بود و رفتم پیشش و کلی باهاش صحبت کردم و گفتم استعفاتون رو روی میزتون دیدم و اونم گفت حدس میزدم دیده باشی.....روزی که رفتیم شرکتش.....روزی که به خاطر لب تاب افسانه شماره منو به بدبختی از ترم بالایی ها گرفته بود و بهم 4 دفعه زنگ زده بود و بعد کلاس که گوشیم رو نگاه کردم و اسمش رو دیدم باورم نمیشد وچند دفعه چشمام رو مالیدم و گوشیم رو نگاه کردم....روز ارائه پروژه که چقدر اذیتش کردم و دنبالش میرفتم و هی جوابها رو به بچه ها میرسوندم بعدم که از دیدن عکس خودش ماتش برده بود...اون روز در سلف....روزی که سایتم رو بهش نشون دادم و روز بعدش که چقدر عذرخواهی کرد و بعدم سر کلاس که 3 دفعه گفت واسم دست بزنن....و روز اخر که پروژه ی تکمیل شده رو جلوی امور کلاسا بهش نشون دادم......روزایی که تو راه برگشت باهاش میرفتم و سؤال میپرسیدم....

و.........

و یه دنیا خاطره ی دیگه........................

اخه چه طور این همه خاطره رو خیلی ساده فراموش کنم؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟!!!!!!!!!!!!!!!!!!!

خدایا من تصمیم گرفته بودم هیچوقت عاشق کسی نشم تنها عشقم تو باشی و بس.........

بازم تنها عشق واقعیم تویی و چیکار کنم با دل و احساسی که بهم دادی؟؟؟؟

حالا هم نمیدونم این عشقه،دوست داشتنه،وابستگیه......نمیدونم چیه فقط میدونم هوس نیست.........

خدایا هر جا هست به سلامت دارش..............

خدایااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا

 

گریه ام گرفته...............

اخه این چه دنیاییه؟؟؟؟

لعنت به روزگار لعنت به سرنوشت لعنت...........................

خدایا چنان کن سر انجام کار

                            تو خشنود باشی و ما رستگار

 

چهار شنبه 10 آبان 1391برچسب:, :: 17:36 :: نويسنده : فرشته

کــــاشکی...

کاشکی یکی بودکه توی کوچه ها داد  میزد...

خــــاطره خشکیه...

خـــاطره خشکیه...

اونوقت همه ی خاطراتتو ...همونایی که

ارزش گرفتن دمپایی پاره هم ندارن میریختم توکیسه و

میدادم بهش ومیرفت رد کارش.......

کاش.....

سه شنبه 9 آبان 1391برچسب:, :: 8:49 :: نويسنده : فرشته

چند روزیه که درگیر ارائه مستند سازی ام....بلاخره الان دارم منابع رو براش ایمیل میکنم.........

خداکنه ارائه ی خوبی از کار دربیاد چون واسش خیلی زحمت کشیدم........

دیگه از چی بگم؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

دیروز اومدم عکس استاد زار... رو cut کردم..هر دفعه که لب تابم رو روشن میکنم یه نگاه بهش میندازم.........

ولی چه فایده.........

اون با اینکه فقط 27 سالشه هم زن داره هم بچه......!!!!!!!!!!!!!

چه رسم بدیه تو دنیا...کسی رو که دوستت داره دوستش نداری....کسی رو که دوست داری اون دوستت نداره...وکسی رو که تو دوستش داری و اون هم دوستت داره بر طبق رسم روزگار به هم نمیرسیم.......

اخه انصافه؟؟؟؟

خدایااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا

(یاد حمید افتادم همیشه "ای خدااااااااا"گفتن منو دوست داشت و میگفت تو رو خدا بگو ای خداااااااا.... باز من اذیتش میکردم و نمیگفتم...اخرش با کلی اصرار میگفتم این ماله خیلی پیشا بود اون وقتا که تغییر نکرده بود ماله اون اولا...الان که ازش هیچ خبری نیست البته منتظره خبر از منه...چون اخرین ایمیل رو اون داد....ولی من هرگز دیگه جوابشو نمیدم...دیگه با این مسخره بازیاش داره بدم میاد ازش...حوصله اشو ندارم...........)

در ضمن مجتبی (بچه ابجیم) هم اینجاست..............اوضاعی داریم باهاش از ساعت 3 صبح بیدار شده و به قول گفتنی همه رو به رقص دراورده............

سه شنبه 9 آبان 1391برچسب:, :: 8:23 :: نويسنده : فرشته

قربان تا غدیر رو تعطیل کردیم و اومدم خونه.........................

کلاسای شنبه استاد زار.... رو میرم...این هفته هم بازم که اومد سر کلاس با من جدا سلام و احوالپرسی کرد....

ای وای خدایا..........................

راستی عیدتون مبااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااارک.

شنبه 6 آبان 1391برچسب:, :: 10:24 :: نويسنده : فرشته

خونه ام....

امروز بعدازظهر برمیگردم........

اون شب که اومدم عزیز و خاله اینجا بودن (به مناسبت تولد داداشی)

امروز عمه معصوم زنگ زد و رسمآ از داداشی واسه ملیحه خواستگاری کرد!!!!

ندیده بودیم که دختر بیاد خواستگاری!!!!!!!!!!!!

تازه خانواده ی اون دختر قبلی که گفتم دوست ابجی بود هم به ابجی گفته جوابمون مثبته بیان!!!!!!!!!!!

میگم عجب گیری کردیم ها!!!!!!!!!!!!!

خوش به حال داداشی عوض اینکه ما بریم خواستگاری دخترا میان خواستگاریش...بایدم بیان...هیچی کم نداره داداشم...(ماشاالله.......)

ولی من بازم دلم یه خورده غم گرفت.....اگه اون داماد بشه من خیلی تنها میشم............

خدایا توکل به تو...............

جمعه 28 مهر 1391برچسب:, :: 11:46 :: نويسنده : فرشته

این پروژه مستندسازی هم دیوونه ام کرده دیگه....

چند روزه دارم تو اینترنت میچرخم از دوست و اشنا و استادا پرسیدم یه عالمه موضوع دارم ولی هیچکدوم به دلم نیست...........

دیروز هم رفتم پیش استاد ابراهیم... و در همین مورد کلی صحبت کردیم (رفتم رو صندلی کنارش نشستم بگم که این استادمون هم مجرده ولی حدود 29 سالشه البته طبق امار بچه ها....)

راستی از استاد بذر...بگم که چند از اون هفته خیلی مشکوک شده اولآ که این هفته شنبه هم مرخصی  بود بعدم این هفته هم اخر هفته مرخصیه....به زهرا اینا هم گفته یه کار شخصی داشتم....افسانه اینا هم که تو اتاقش بودن خدمتکاره بهش گفته:امر خیر به خیر گذشت؟اونم گفته:هنوز معلوم نیست....

اگه اون ازدواج کنه همه ی دخترایه دانشگاه افسردگی میگیرن.....از اون شب که به زهرا گفتم یه جوری شده.....میگه واسش مهم نیست و همش مسخره بازیه ولی اون شب تابلو ناراحت شد.........

راستی زیزیگولو هم از اون روز جلسه رفتارش یه جوری شده....البته از اون روز باهاش رودر رو نشدم ولی حس کردم یه جوری سنگین تر شده با همه....احتمالآ باز کسی بهش چیزی گفته...........

چهارشنبه میرم خونه........

دیشب ناامیدانه ایمیلم رو باز کردم فکر نمیکردم حمید جواب داده باشه!!!!!!!!!!!

ولی یه دو سه صفحه ای جواب داده بود........

خلاصه اش این بود که منو برای ازدواج میخاد و ذره ای از علاقه اش نسبت به من کم نشده....

اخرشم گفت فکرامو بکنم و بهش خبر بدم............

ولی من نمیدونم چی باید بهش بگم؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!

جوابشو اصلـآ ندم بهتره...........

خدایا کمکم کن.....................

سه شنبه 25 مهر 1391برچسب:, :: 10:35 :: نويسنده : فرشته

فردا امتحان ذخیره دارم..........

خبری از حمید نیست.......

انگار اونم از خداش بود که من بگم.......

قضیه از این قرار بود که یه روز صبحی اس داد که : چرا جوابمو نمیدی...یه کار مهم دارم....پشیمون میشی...و هزار تا جفنگ دیگه......

منم جوابشو دادم که چیکار داری؟کارتو بگو؟

خلاصه دیگه شروع شد.....اونم گفت:باید باهات حرف بزنم.....

خلاصه اش که روز بعدش زنگ زد و صحبت کردیم............

گفت: داداشام اینا جمع شدن و میخاستن به زور واسه من برن خواستگاری و قضیه خیلی جدی شده و....

منم قبول نکردم و به داداش تهران گفتم که تو رو میخام....

بعدم باز کلی از خصوصیاتشو و تغییراتشو گفت و نهایتش قرار شد من فکر کنم و نظر قطعیم رو بهش بگم......

خیلی با قبل فرق کرده بود.......

دیگه اون حمید نبود.......

روز بعدش که باهاش صحبت کردم بهش گفتم همه ی شرایطت طبیعیه فقط تو خیلی تغییر کردی.....

من این حمید رو نمیخام من حمید 85 رو میخام.......

اونم کلی گفت یعنی چی؟و چه تغییری کردم؟؟و....

ولی من بهش گفتم نمیدونم فقط میدونم اون ادم نیستی..........

خلاصه بعد اون اس ام اس هاش طرز صحبتش دیر جواب اس دادنش همه چیش تغییر کرده بود.......

یه روز که بهش یه اس همونجوری دادم جواب داد یه چیزی تو این مایه ها:عاشقتم و دوستت دارم.....

منم دیگه واقعآ عصبانی شده بودم چون مشخص بود که ابراز علاقه ی الکی میکنه..

بهش گفتم: حمید بس کن..خودت باش..

اونم گیر داد که یعنی چی؟من چه تغییری کردم؟

این که خودشو میزد به کوچه علی چپ بیشتر اعصابم رو خورد میکرد......

بهش گفتم یه ایمیل واست میفرستم بخونش....

اخرش بعد از کلی بحث گفت : تو چته؟

منم گفتم:خودمم نمیدونم ولی این تغییر رفتار تو داره دیوونه ام میکنه..........

اونم گفت:تغییر رفتارم یا اینکه برات تکراری شدم؟

این حرفش خیلی واسم سنگین بود خیلی................

گفتم:خواهشآ هیچی نگو.......متآسفم که بعد از 7سال باید همچین حرفی رو ازت بشنوم.......من بارها تغییر رفتار تو رو به وضوح دیدم ولی هیچوقت به خودم اجازه ندادم بهت همچین حرفی بزنم بعد تو داری به من اینو میگی؟تو رو خدا دیگه جواب نده.......بسه

اونم جواب نداد......

منم یه ایمیل دو صفحه ای واسش فرستادم........هنوز که خبری نشده..................

اینم از اقا حمید ما که همه حسرت عشقشو میخوردن...............

واما استاد زا... عشقم..............

دیروز یعنی شنبه با زهرا رفتم س کلاسش........

اول سرمو انداختم پایین منو ندید....بعد که منو دید با یه حالت تعجب نگاه کرد و سلام و احوالپرسی و...

خلاصه کلی سر کلاس خندیدیم....اول کلاس قلبم رو 1000میزد......

بعد کلاس هم رفتم پیشش و باهاش راجبه تحقیقم و کنفرانسش صحبت کردم(خیلی خوب بود با هم تا بالا رفتیم)

ساعت بعدش ما تو کارگاه بودیم که استاد گفت نه ما میخایم بریم کارگاه خلاصه با هم با امور کلاسا کل کل کردیم اون میگفت که ما بریم منم میگفتم نه ما باید بریم که همونجا امور کلاسا گفت حق با این خانومه ولی اون بازم اصرار داشت که من گفتم استاد حالا ببینین نفوذ من بیشتره...اونم گفت حالا ببین........

متآسفانه استاد ما دیرتر اومد و اونا رفتن تو سایت......استادمون که اومد رفتیم تو سایت و استادمون بهش گفت که ما میخایم بیایم.....اونم گفت حالا نمیشه ما باشیم؟استادمون داشت راضی میشد که من گفتم نه استاد...استادمون بهش گفت شرمنده بچه ها راضی نمیشن......خلاصه به دانشجوهاش گفت که بلند شن که استادمون بهمون گفت ولی زشته که از سر کلاس بلندشون کنیم ها.....منم گفتم خب باشه استاد ما بریم سر کلاس اینا باشن کارگاه..(فقط میخاستم از جاشون بلند بشن....)استاد هم بهشون گفت باشه شما بمونین ما میریم......

خیلی با حال بود....اومد در رو ببنده یه چشمک به من زد یعنی دیدی ما موندیم....نامرد حقش بود نمیذاشتم بمونن...

وای خدا واقعآ عاشقشم... اخه چی میشد اگه مجرد بود؟؟؟؟؟؟؟!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!

دو شنبه 24 مهر 1391برچسب:, :: 1:46 :: نويسنده : فرشته

 سلام.

این هفته اصلآ ننوشتم.

ولی قضایا داشته این هفته ...........

حمید زنگ زد و زدیم به تیپ و تاپ هم.........

استاد زا... رو دیدم و بهش گفتم اخه یه فلش چقدر ارزش داشت که ازم گرفتین اونم گفت ارزش معنوی داشت وگرنه اصلـآ قابل شما رو نداشت..........

و....................................

 

 

پنج شنبه 20 مهر 1391برچسب:, :: 10:52 :: نويسنده : فرشته
درباره وبلاگ

به وبلاگ من خوش آمدید
نويسندگان


ورود اعضا:

نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 1
بازدید دیروز : 10
بازدید هفته : 1
بازدید ماه : 516
بازدید کل : 30265
تعداد مطالب : 99
تعداد نظرات : 66
تعداد آنلاین : 1

Alternative content


<-PollName->

<-PollItems->

Google

در اين وبلاگ
در كل اينترنت
کد جستجوگر گوگل

كد تغيير شكل موس