خاطرات من

  

موضوع جدید

تف به هر چی رفاقت و نامردیه............

باور کن دیگه حالم از هر چی رفیق و رفاقته به هم میخوره...........

هر کس به طریقی دل ما میشکند

بیگانه جدا دوست جدا میشکند

بیگانه اگر میشکند حرفی نیست

از دوست بپرسید که چرا میشکند...

امروز امتحان اسمبلی داشتیم.....پنجشنبه برنامه....جاتون خالی هر دوشو گند زدم.........

خیلی بد شد.......

امروز بعد از امتحان با فاطی رفتیم بیرون و ساعتای 1:30 برگشتیم و سریع رفتیم سلف.... دیدیم عجب صفیه....

یه دفعه دیدیم بچه ها(حمیده،زهرا،عاطفه،معصومه)تو صف ان...خوشحال شدیم و بدو بدو رفتیم و کارتامون رو دادیم بهشون که در کمال تعجب دیدیم زهرا بهشون گفت : محل ندین... و دیدیم همشون در کمال بی محلی گفتن :نه کارتاتون رو نمیگیریم!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!

اولش فکر کردیم دارن شوخی میکردن ولی بعد از کلی مسخره بازی باهاشون دیدیم نه دارن واقعی میگن!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!

ما هم واقعآ بهمون برخورد و خودمون رفتیم ته صف وایستادیم...........بعدش عاطفه اومد و گفت : بدین ....

ولی ما واقعآ ناراحت شدیم و خودمون تا 2:30 تو صف وایستادیم.....

بعدم الان که هنوز با هم قهریم........

فکر میکردیم حداقل وقتی میایم خوابگاه خودشون میان و با مسخره بازی آشتی میکنن

ولی باز هم در کمال تعجب وقتی اومدیم دیدیم همشون تخت خوابیدن و وقتی هم بلند شدن تازه به جای اینکه ما ناراحت باشیم اونا باد داشتن....ما هم فعلآ که قهریم...................

رو این بحث رفاقت چند دفعه شده ضربه میخورم ولی باز هم آدم نشدم....اینم یه بار دیگه..........

باز هم تصمیم میگیرم واسه هیچکی ارزش قائل نشم ولی میدونم که بازم جای جاش خر میشم....

باید واسه کسی ارزش قائل بشی که واست ارزش قائل باشه....

"برای انسان ها همان قدر باش که هستند بیشتر که باشی باعث سوء تفاهم و خیلی چیز های دیگر میشود...."

کاش من اینو بفهمم که خیلی ها ارزش خیلی چیزها رو ندارن...........

...........................

خدایا بازم شکرت....اینم رو بقیه...........................

سه شنبه 26 دی 1391برچسب:, :: 12:32 :: نويسنده : فرشته

 خیلی دلم گرفته ...... هوای گریه دارم........هوای دل بریدن.....

   

خدایا بازم خدایا...................

 

 

 

نمیدونم نمیدونم خدا چی صلاح میدونه که من باید همیشه تنها باشم...خسته ام از تنهایی خسته.....به خدا خسته ام......

  

خیلی دارم جلو خودمو میگیرم که به حمید زنگ  نزنم

 

 

هر چند نبودش بهتر از بودنشه.....

 

در کل خیلی دارم خودمو تحمل میکنم که تنها باشم تا وقتی که خدا خودش منو از تنهایی در بیاره ....

آخه من به خدا قول دادم.....

ولی نمیدونم تا کی باید آزمایش بشم؟؟؟؟؟؟؟؟؟

خدایا من که بهت گفتم من بنیه اش رو ندارم......من توانش رو ندارم.......خیلی بهم سخت نگیر......من تموم سعی خودم رو میکنم ولی خیلی میترسم خیلی میترسم که نتونم سر قولم بمونم!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!

چهارشنبه طبق قراری که با زیزیگولو گذاشتم ساعتای 9 رفتم دانشگاه و رفتم کتابخونه و بهش اس دادم که کتابخونه ام و منتظرتون.

قبلش اون روز از کژان پرسیدم که امتحانشون چقدر طول میکشه ؟اونم گفت محاسباتیه و شاید تا 10:30-11 طول بکشه....

به هر حال اولش که بچه های تولیدات از امتحان اومدن و همشون اومده بودن تو کتابخونه.....خیلی استرسم گرفته بود...گفتم اگه الان بیاد بچه ها میبینن و میرن به گوش بچه های کلاس میرسونن و خیلی بد میشد.......

خلاصه با کلی استرس و دعا و توکل بچه ها رفتن و اونم هنوز نیومد

حالا من دستشوییم گرفته در حد تیم ملی.......

دیگه منتظر موندم که اذان بشه و نماز بخونم و برم دستشویی...آخه وضو داشتم...

دیگه به بدبختی رفتم نماز خوندم و رفتم بالا و به افسانه گفتم که میای بریم دستشویی؟اونم بیچاره بلند شد که باهام بیاد...

همون موقع نگاه گوشیم کردم دیدم زیزیگولو اس داده که :دارم میام...

وای گفتم هیچی دیگه من که با این دستشویی نمیتونم اصلآ بشینم چه برسه که درس گوش بدم....به افسانه گفتم بدو سریع بریم.....

رفتیم ولی...........

پایین دیدم با دوستاش وایستاده....منو دید و سریع دوید و اومد پیشم و کلی عذرخواهی کرد و منم دیگه روم نشد چیزی بگم افسانه که رفت طرف دانشگاه منم با زیزیگولو با هم برگشتیم بالا.........

بهش گفتم :امتحان چطور بود؟گفت:ای بابا امتحان خوب بود ولی من بد دادم.......

بعدشم از دم در با کلی تعارف نرفت و اول من رفتم...بعدش من رفتم طرف سالن مطالعه خانوم ها که لب تابم رو بیارم میبینم اونم داره دنبالم میاد...برگشتم و گفتم شما بفرمایین اونجا بشینین تا من برم سیستمم رو بیارم.....

خلاصه رفتیم تو قسمت عمومی نشستیم ........

اولش گفتم :نخندین به پروژه ام...

اونم گفت:نه چرا بخندم؟درسته من خیلی میخندم ولی دلیل نمیشه که به پروژه ی شما بخندم...

گفتم :نه آخه سطحش از سطح شما خیلی پایینتره....

گفت:نه مگه من سطحم چیه؟من اصلآ سطح ندارم من سطحم اصلآبالا نیس هیچی بلد نیستم....

(خیلی از این اخلاقش خوشم میاد...اصلآ خودشو نمیگیره...)

خلاصه کلی چرت و پرت گفتیم و پروژه ام رو درست کرد....

و اولش هم بهم گفت:"شما برنامه نویس بزرگی میشین...."

منم کم نیاوردم و گفتم : "اتفاقآ چند نفر دیگه هم اینو بهم گفتن..."

دیگه یه تیکه هی دستش به موس میخورد و خراب کاری میشد...

گفت:ای بابا حتمآ با خودتون میگین این پسره لب تاب ندیده اس...آره والا اگه لب تاب داشتیم که اینجا نبودیم شریف بودیم....

منم گفتم :ایشاالله ارشد شریف قبول میشین و از دست ما هم راحت میشین

گفت:مگه شما دعا کنین..

گفتم:من که واقعآ همیشه دعاتون میکنم...شما خیلی به ما لطف داشتین...هر وقت سوال داشتیم جواب دادین و...

اونم گفت: خواهش میکنم اختیار دارین ایشاالله شما هم موفق باشین..

گفتم:ایشاالله شما واسه ما دعا کنین ما واسه شما...

گفت: باشه...اتفاقآ میگن دیگه اگه واسه کسی دعا کنی دعات مستجاب میشه..پس من واسه شما دعا میکنم شما واسه من.......

دیگه کلی صحبت کردیم...تا نزدیکای 1:30 اونجا بودیم و بعدشم تشکر کردم و رفتیم...

بعدش وقتی اومدم خوابگاه خیلی احساس خوبی داشتم ....

بهش اس دادم:امروز کلی انرژی مثبت بهم دادین،لازم دونستم ازتون تشکر کنم!

مرسییییییی...............

منم رسیدنتون به بالاترین قله های موفقیت رو از ته قلبم آرزو میکنم ...

بازم ممنون..

اونم جواب داد:خواهش میکنم،واقعیت بود.ممنون ممنون.همچنین

 

امروز یکمی دقت کردم واقعآ چشماش محشره....

  

اصلآ نمیتونستم تو چشماش نگاه کنم...اصلآ...

 

وای که اگه اونا چشمایه یه دختر بود.................

 

 

عسلی واقعآ عسلی.....

 

خیلی پسر خوبیه....با وجود اینکه یکم شاسکول میزنه ولی فکر میکنم قلب پاکی داره....

خدا خودش کمکش کنه...همونطوری که اون به من کمک کرد....

خدایااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا

باز هم

خداااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا

....................................

سه شنبه 21 دی 1391برچسب:, :: 12:28 :: نويسنده : فرشته

حس میکنم باید کارگردان میشدم...

                 نمیدانم چرا هر کس به من میرسد بازیگر است.......

 

دلم خیلی گرفته....خسته شدم از تنهایی...

تا کی آخه باید تنها باشم.... داشتم طراحی میخوندم ولی حس میکردم هیچی نمیفهمم...اعصابم خورد شده بود...اومدم تو اتاق و بازم مثل همیشه یه نگاه به گوشیم انداختم اما بازم مثل همیشه دریغ از حتی یه تک چه برسه به اس ام اس...........

خیلی احساس تنهایی کردم دوست داشتم اون لحظه یکی بود که باهاش حرف میزدم و اونم بهم انرژی مثبت میداد....اما هیچکس رو نداشتم که باهاش صحبت کنم.............

خیلی حس بدی داشتم.....گفتم زنگ بزنم به استاد زا... و سوال سی شاربم رو بپرسم....تا هم سوالم رو پرسیده باشم هم از دلتنگی بیام بیرون...شماره اش رو گرفتم ولی هنوز بوق نخورده بود سریع قطع کردم............

دیدم سریع خودش زنگ زد...............

وای............

جواب دادم گفتم میخاستم الان زنگ بزنم قطع شد....گفت نه بگو منم منتظره زنگ کسی بودم......خلاصه خیلی سریع سوالمو پرسیدمو قطع کردم...........

حالم بیشتر گرفته شد.....

خدایا دارم دیوونه میشم..........من عاشقشم...........

خدایا چرا من شدم کارگردان؟؟؟؟چرا هر کی سر راهم قرار میگیره با دلم بازی میکنه؟؟؟؟چرا باید همه ی کسایی سر راه من قرار بگیرن که نمیتونن واسه همیشه پیشم باشن؟؟؟؟؟و در نهایت با وجود این همه افرادی که دور و بر من هستن و رابطه ی خوبی با من دارن من همیشه تنها هستم؟؟؟؟؟؟چرا ؟؟؟؟؟؟؟

خدایا چرا جوابمو نمیدی؟؟؟؟؟؟؟

خدایا خسته ام.................

باور کن خسته ام......

میدونم حکمتی داره میدونم حتمآ داری امتحانم میکنی ولی من طاقتش رو ندارم....نمیتونم.........سخته خدا....سخته...........

کلی امشب گریه کردم...مثل خیلی شبای دیگه........خدایا گریه هامو ببین...به این چشمام رحم کن..........

خدااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا

از این بلند تر چطوری صدات کنم؟؟؟؟؟

بازم دلت میاد خدا؟

بعدشم اس دادم به زیزیگولو واسه پروژه ام گفتم که گفت 20 ام بیار.........

با همه ی اینا بازم شکرت..................

شنبه 16 دی 1391برچسب:, :: 22:14 :: نويسنده : فرشته

امروزم باز از اون روزا بود.............

هفته پیش ابراهیم زاده گفت که امروز میاد واسه جزوه دیگه.... قرار بود من بهش اس بدم....

دیشب بهش اس دادم:سلام استاد شبتون بخیر.خانوم مهندس... ام.فردا چه ساعتی میان دانشکده؟

بعد از یه دو سه ساعتی جواب داد:سلام. خوبید؟نیازی نیست دیگه.سوالات طرح شد.ممنون

منم جواب دادم:ممنون-وای آخه چرا؟!!!!!!!من از اون روز کلی ذخیره خوندم که فردا بیام سوالامو ازتون بپرسم!!!!!!

در ضمن واسه خونتونم میخاستم باهاتون صحبت کنم واسه چند تا از بچه ها....دیگه اصلآ نمیان دانشکده؟

جواب داد:چرا میام ولی جزوه دیگه نمیخام.حدود ساعت 11 میام.

وای که داشتم از خوشحالی میمردم.....

امروز صبح ساعت 10 و نیم آماده شدم و رفتم...رآس 11 اومد و اول رفت اتاق فرهاد و بعد از چند دقیقه ای اومد و یه نیم ساعتی با هم صحبت کردیم و سوالامو پرسیدم....بعدشم اومدیم بریم که من وایستادم بیرون واسش گفت دیگه چیه خانوم... (-:

خلاصه تا پایین تا جای ماشینش با هم رفتیم...و صحبتیدیم....

آخرش داشتم تشکر میکردم فقط سرشو تکون میدادو میخندید(تو دلش حتمآ میگفت نمودی ما رو برو بابا برو...آخه خداییش خیلی حرف زدم باهاش....)

وای ولی گفت امتحانم رو سخت آوردم....من میخام 20 بشم....فقط 20.....خدایا کمکم کن..................

در کل روز خوبی بود...............شکر.........

شنبه 16 دی 1391برچسب:, :: 14:53 :: نويسنده : فرشته

فرجه هاست و حسابی سرم شلوغه..........

از اون روز همش ذخیره خوندم و روی پروژه ی سی شارب کار کردم....

خدا کنه فردا استاد ابراهیم زاده بیاد...............

خدایا کمکم کن..........

مخلصتم دربست....

راستی دیروز خانوم پاشیب اومد و باهاش در مورد استاد زا.. صحبت کردم.... بهش گفتم تصمیم گرفتم که کلآ یه مدت کات کنم و نبینمش تا فراموشش کنم...

اما اون گفت:نه اگه قرار باشه هر کی میاد تو زندگیمون رو کات کنیم که دیگه کسی نمیمونه... گفت تو داری از اون انرژی مثبت میگیری اونم از تو....احتمالآ تو شبیه یه نفر تو گذشته ی اونی و اون هم شبیه یه نفر تو گذشته ی تو...

گفت باهاش رابطه ات رو حفظ کن و ازش انرژی بگیر ولی فکرتو جهت دار کن...

خیلی قشنگ حرف زد...

حالا خیالم راحت شد چون گفت اون مردی که گفته رو زندگیم اثر میذاره اون نیست یکی تو گذشته امه که افکارش داره روم تآثیر میذاره...بعدم گفت تو زندگیم چند تا تعجزه اتفاق میفته.......

خدایا خیلی دوستت دارم...این چند روزه فکر میکنم یه ابسیلون بهت نزدیکتر شدم........

شکرت....

جمعه 15 دی 1391برچسب:, :: 12:16 :: نويسنده : فرشته

سهراب گفتی: چشمها را باید شست... شستم ولی.............! گفتی: جور دیگر باید دید............ دیدم ولی............! گفتی زیر باران باید رفت.... رفتم ولی.....! او نه چشمهای خیس و شسته ام را... نه نگاه دیگرم را... هیچ کدام را ندید!!!!! فقط زیر باران با طعنه ای خندید و گفت: دیوانه ی باران ندیده !!!

دو شنبه 11 دی 1391برچسب:, :: 21:37 :: نويسنده : فرشته

 

زخمی بر پهلویم است ، روزگار نمک می پاشد و من پیچ و تاب می خورم و همه گمان می کنند که می رقصم . . .
دکتر شریعتی

 

 

دو شنبه 11 دی 1391برچسب:, :: 21:32 :: نويسنده : فرشته

امتحان نرم افزار عملی بد نبود..........

خدا کنه خوب تصحیح کنه....در طول امتحان مستقیم نشسته بود و منو نگاه میکرد.... منم اعصابم خورد شد سرمو کرده بودم اون ور......

بعد بلند شد اومد روبروم وایستاد....

آخر امتحانم فقط از من پرسید : امتحان خوب بود؟آسون بود؟

گفتم :بد نبود استاد...

خدا کنه خوب بشم.........

امروزم با استاد ابراهیم... کلی حال کریم...

به قول بچه ها من با استادا حال میکنم استادام با من..........

امروز صبح رفتم پروژه آزمایشگامو دادم...بعدش تا ناهار بیکار بودم و نمیرزید بیام خوابگاه.. با بچه های برنامه یکی رفتم سر کلاس ابراهیم زاده...البته قبلش رفتیم دفاعیه حسینی...موضوع خوب و جالبی بود...بعد دیگه سر کلاسشم چند تیکه با هم صحبت کردیم و از برنامه هاش اشکال گرفتم ولی درست بود و ضایع شدم....

بعد از کلاس باهاش رفتم بیرون و پرسیدم ذخیره تا کجا امتحان داریم؟که اونم گفت تا آخرین نقطه ای که گفتم.... و خلاصه همونجوری رفتیم پایین تا اتاق اساتید...گفت جزوه اتو بده چون من اصلآ نمیدونم بهتون چی گفتم... منم گفتم همرام نیس...بعدم از خونه اش گفت و... منم گفتم اگه اونجوریه که میایم و بعدم شما بشین استاد خصوصی هر وقت سوال داشتیم سریع میام پایین ازتون میپرسیم...

بعد گفت شنبه بهم اس بده گفتم خب شما اس بدین اگه اومدین تا من بیام..میگه شمارتونو ندارم خانومم همه اس ام اس هامو پاک کرده.....منم گفتم چقدر زن ذلیلین شما.... و کلی چرت و پرت گفتیم و خندیدیم....

بهش اس دادم خانوم... گفت اوووو چه خودشم تحویل میگیره:خانوم.... گفتم پس چی ؟

حالا قرار شده شنبه بیاد....

کلآ خوب بود.....

دیگه فرجه هاس میخام بشینم حسابی بدرسم...

بهش گفتم میخام ذخیره 20 بشم....

خدایا کمکم کن......

دو شنبه 11 دی 1391برچسب:, :: 20:57 :: نويسنده : فرشته

فردا امتحان نرم افزار دارم...........

هیچی بلد نیستم........

خدااااااااااااا......

میترسم بیفتم...............

راستی دیشب عاطی حالش بد بود ساعت 1 شب بردمش دکتر..........

انصافآ هم نمود ما رو این دختر.......

کلی قضایا داشتیم دیشب.........کلی خندیدم.............

حوصله ندارم بنویسم.......

واسم دعاااااااااااااااااااااااا کنین...

خدایا کمکم کن.............

شنبه 9 دی 1391برچسب:, :: 9:48 :: نويسنده : فرشته

چی بگم از کجا بگم؟دردمو با کیا بگم؟بهتره که دم نزنم...حرفی از عشقم نزنم....از عشقی که..............

کاش یا رب آشنایی ها نبود

                              یا که وز پی اش جدایی ها نبود

یا که او را با من آشنا نمیکردی

                              یا که او را از من جدا نمیکردی

 

چهارشنبه شب هفته پیش سمینار دکتر کمپانی بود...

سه شنبه زهرا اومد و گفت واسه اساتید دعوتنامه زدن و ازم پرسید کجا میتونیم دعوتنامه استاد زا... بهش بدیم؟

منم اس دادم بهش که فردا کدوم دانشگاس که واسه اش ببرن..اونم جواب داد فردا اداره ام و آدرس اداره اش رو داد...منم جواب دادم پس اگه نتونستیم بیاریم همینجوری قبول کنین و حتمآ بیان..که جواب نداد...

فرداش یعنی 4شنبه صبح بعد از کلاس برنامه نویسی یهو جوگیر شدم که خودم دعوتنامه اش رو ببرم..

خلاصه ساعتایه 11 زهرا رو دیدم و ازش گرفتم و اومدم خوابگاه آماده شدم و ساعت 12 رفتم....وای تو راه یه حس عجیبی داشتم...اصلآ باورم نمیشه این منم!!! آخه خدا چرا یه کاری نمیکنی؟چرا ؟؟؟؟؟؟؟؟ این یه چیزه غیر ممکنه.....اون زن داره...بچه داره....وای دارم دیوونه میشم...ااین چند وقته با تموم وجودم از خدا خواهش کردم که یه کاری بکنه که تموم بشه این موضوع...خدایا یکی دیگه رو سر ارهم قرار بده...یکی که باعث بشه من اونو فراموش کنم........

خلاصه با پرس وجو ادارشو پیدا کردم و رفتم تو....از اطلاعات پرسیدم اتاق مهندس زا... کجاست؟

گفت:طبقه دوم انتهای سالن...ار پله ها که رفتم بالا دیدم اتاقش شلوغ بود ولی حس کردم از بین آدما منو یه لحظه دید ولی سریع رفتم کنار...قلبم به تپش افتاده بود و داشت میومد تو دهنم...یه حس عجیبی داشتم...خلاصه یه نفس عمیق کشیدم و رفتم تو....هنوز وارد شدم بلند....گفتم که حس کردم منو دید و منتظر بود برم تو...

بعد از احوالپرسی و.. گفتم استاد سرتونم که شلوغه... گفت نه بابا سر ما که خیلی وقته خلوت شده...)-: (منظورش موهاش بود...)

خلاصه بهش دادم و اونم گفت لازم نبود بیان میومدم دیگه...گفتم نه دیگه دیشب جواب ندادین گفتم حتمآ باید بیارم...گفت نه دیگه جواب ندادم یعنی اکی.. سکوت علامت ...  گفتم : رضاس...گفت :خب پس دیگه...

خلاصه تشکر کردم و اومدم بیرون...و سریع رفتم چونباید میرفتم سلف بعدشم کلاس داشتم........

وای خدای من.............

بی خیال...

خلاصه  ساعتای 6 بود که من سلف بودم و زهرا زنگ زد که گفت:بیا..

از سلف اومدم بیرون سرم تو گوشیم بود یه لحظه سرم رو بلند کردم دیدم از اون طرف داره میاد و داره نگاه میکنه...دم در واسن وایستاد ولی من اصلآ نگاش نکردم...اونم یواش یواش راه افتاد وقتی رسیدم خیلی معمولی گفتم:سلام استاد..اونم سلام داد و گفت پایینه گفتم آره..منتظر بود که با هن بریم ولی بازم من یه طوری نشون دادم که انگاری میخام برم یه جای دیگه...و خلاصه اون رفت و منم صبر کردم و بعد از چند لحظه رفتم...تو سمینار هم رفتم دقیقآ پشت سرش نشستم ولی اون منو ندید....آخرش که وایستاده بود با اساتید منم این طرف دیگه با بچه ها وایستاده بودم...اون روش به من به من بود ولی من نیم رخم بهش بود یه لحظه برگشتم دیدم داره نگام میکنه...سرش رو تکون داد ولبخند زد.. منم جواب دادم......بعدشم اعضای انجمن وایستادیم و با همه استادا عکس گرفتیم...عکسم خوب شده باشه خوبه....

بعدشم سریع اومدم بیرون و واینستادم دیگه...آخه میخاستم برم خونه...ساعت8 بود...خلاصه سریع رفتم و وایستادم و ماشین اومد و رفتم مشهد....

تو ماشین خیلی دلم گرفته بود...فکرش یه لحظه هم از تو ذهنم بیرون نمیرفت...داشتم گریه میکردم....که توتلویزیون که فیلم گذاشته بودن یه جمله ی قشنگ گفت که تو ذهنم موند و همونجا تصمیم گرفتم دیگه خودم بی خیالش بشم...

جمله اش این بود:"خیال تا وقتی خوبه که بشه بی خیالش بشی......"

داداش اومد دنبالم.....

پنجشنبه هم با مامان رفتیم خونه منا....اما علی نبود(مسافرت بود......)

آخر شب هم با کلی خوردنی اومدیم خونه...شام هم کباب خوردیم....شب چله بود دیگه....ولی خیلی خونه سوت و کور بود...چون هیچکدوم از آبجی ها نبودن.........

جمعه هم ساعتایه 5 با محدثه هماهنگ کردیم و رفتم ترمینال...جای اتوبوس با داداش وایستاده بودیم که رفت واسم بلیط بگیره که یهو میلاد رو دیدم...!!!!سلام کردو بعدشم گفت:اگه کاری چیزی دارین در خدمتم...گفتم نه ممنون داداشم هست.......

خلاصه اومدیم.........

شنبه سر کلاس زا... نرفتم... میخاستم فراموشش کنم...روز بعدش یعنی یکشنبه که با کژان اینا کلاس داشت منم سایت بودم...وقی نشستم نگاه کردم دیدم دقیقآ رو به من نشسته بود و تو زاویه دیدش بودم...ولی من دیگه نگاه نکردم...بعد از چند لحظه که نگاه کردم دیدم اومده دقیقآ این طرف و پشت به من نشسته.....خلاصه بعد از کلاسش دم در وایستاده بود و داشت با بچه ها صحبت میکرد که من یه لحظه نگاه کردم دیدم باز به سرفه افتاده....هنوز نگاه کردم اونم داشت نگاه میکرد و چشم تو چشم شدیم و سلام کرد...منم سرم رو تکون دادم....داشتم میمردم میخاستم برم پیشش و باهاش صحبت کنم...ولی و به زور خودم رو نگه داشتم.....

وای واقعآ نمیتونستم خودم رو نگه دارم...اون روز خیلی حالم گرفته شد...پشیمون شدم از اینکه دیروزش نرفتم سر کلاسش...گفتم کاش میرفتم......ولی اون رفت و من همونجا نشستم....................

دیگه از اون روز ندیدمش...........

دیگه هم فکر نکنم ببینمش چون دیگه تموم شد فرجه ها شروع شد..............

دوشنبه هم سر کلاس ابراهیم... پسرا نبودن منم شروع کرده بودم به چرت و پرت گفتن...هر چی میگفت یه چیزی میگفتم نمیخاستم بذارم درس بده...

اونم برداشت گفت:خانوم... امروز چته؟خوشحالی....چی شده؟خبر خوبی چیزی شنیدی؟......

دیگه دوشنبه رفتم مشاوره خانوم پاشیب...خیلی با حال بود.....بعدشم که اومدیم خوابگاه هممون رفتیم پیشش گفت کفبینی بلدم........

واسه من گفت:یه پسر نخبه دارم/هوش عجیبی دارم که اگه ازش استفاده نکنم به یه افسردگی میکشه ولی اگه ازش استفاده کنم تا دکتری میتونم پیش برم/یه چیز خیلی عجیب هم گفت که خیلی تعجب کردم گفت:یه مرد تو زندگیت اثر داره که خیلی داره روت تآثیر داره.....یعنی استاد رو گفت.....................

خدایا من میخام فراموشش کنم...کمکم کن.....خیلی کمکم کن..................................

 خدایا نذار دیوونه بشم.......نذار رو زندگیم تآثیر بذاره......کمکم کن به دکترا برسم...............

 

 

پنج شنبه 7 دی 1391برچسب:, :: 13:4 :: نويسنده : فرشته
درباره وبلاگ

به وبلاگ من خوش آمدید
نويسندگان


ورود اعضا:

نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 1
بازدید دیروز : 24
بازدید هفته : 25
بازدید ماه : 506
بازدید کل : 30255
تعداد مطالب : 99
تعداد نظرات : 66
تعداد آنلاین : 1

Alternative content


<-PollName->

<-PollItems->

Google

در اين وبلاگ
در كل اينترنت
کد جستجوگر گوگل

كد تغيير شكل موس