خاطرات من

الان خونه ام.....

امروز واقعأ مردم از خستگی...صبح که با زهره رفتم دکتر...ظهر هم هنوز که اومدم باز با داداش رفتیم واسه مامان وقت گرفتیم...

نمیدونم چرا اینقدر مریضی تو مریضی شده...

خدایا خودت همه مریضا رو شفا بده...

دیروز از صبح که رفتم دانشگاه مهدیه میگفت باهات کار دارم...منم حدس زدم راجبه زحمتکش(همکلاسیم که ازم خواستگاری کرد..) باشه ولی خب هیچی نگفتم...

خلاصه بعد از کلاس سیستم عامل همه رو دو در کرد و منو نگه داشت و گفت وایستا با هم بریم..منم وایستادم..

از پله ها که رفتیم پایین دیدم پسرا همشون وایستادن..مهدیه هم با یک کدومشون کار داشت..خلاصه اون وایستاد ولی من اصلأ نگاه نکردم و راهم رو ادامه دادم مهدیه دم در سالن بهم رسید...

داشتیم صحبت میکردیم که وکیلی و زحمتکش از کنارمون رد شدن..

خلاصه مهدیه گفت که اره از ترم پیش تو رو میخاد.. و اون و ایزدی که صحبت میکردن راجبه ما دو تا بوده...و..

ولی من همون اول گفتم جوابم منفیه..

کلی گفت نه حداقل بذار بیاد...

خلاصه هینطور داشتیم صحبت میکردیم که دیدم این دو تا دوباره برگشتن و رفتن طرف دانشگاه..

وکیلی رفت داخل ولی زحمتکش همونطوری رو به ما وایستاده بود و داشت نگامون میکرد...

حرفامون که تموم شد دیدم اونا هم دارن از دور میان..حس کردم داره میاد که باهام صحبت کنه ولی نموندم و سریع رفتم...(چقدرم این روز اخری خوش تیپ کرده بود...پیرهن سفید و...)

منم سریع رفتم خوابگاه و وسایلم رو جمع کردم و اومدم خونه...

تو راه خیلی دلم گرفته بود..کلی گریه کردم..

کلی فکر کردم...

به زحمتکش...به حرفای مهدیه...به خودم...به خانواده ام...به شرایط... بیشتر از همه به ابوالفضل و ملیحه که الان تو اوج عشق و عاشقی ان...شنبه میخان عقد کنن...

به اون که فکر میکردم حالم از هر چی پسره به هم میخورد...یادم میفتاد که من تصمیم گرفتم دیگه هیچ پسری رو تو قلبم راه ندم....

مهدیه گفت احتمالأ تو عید بیان واسه خواستگاری...

جواب من که صد در صد منفیه...

چون همونطور که گفتم تصمیم گرفتم دیگه هیچ پسری و هیچ ادمی رو تو قلبم راه ندم................................

خدایا نمیدونم دارم چیکار میکنم...خودم رو به تو میسپارم........................

چهار شنبه 16 اسفند 1391برچسب:, :: 22:38 :: نويسنده : فرشته

 امروز اخرین روز دانشگاس......

بعداز ظهر دارم میرم خونه.........هوراااااااااااااااااااااااااااااا

میخام برم درس بخونم حسابی........

خدایا کمکم کن....

احتمالأ تا چند وقت نتونم بنویسم.....

فعلأ خدافظ............................

سه شنبه 15 اسفند 1391برچسب:, :: 10:58 :: نويسنده : فرشته

نمیدونم خوشحالم یا ناراحت......

در واقع هیچ احساسی ندارم........

فقط..............

الان داداشی اس داد که ملیحه عروس شده!!!!!!!!!!!!!!!!!!

با کی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

با ابوالفضل!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!

یاد خاطرات افتادم......فقط اون روزا داره از جلو چشمام رد میشه ولی هیچ احساسی ندارم.....

جالبه یاد اون روزا افتادم...

حرفایی که بهم گفت و نتونستم هیچ دفاعی از خودم بکنم.............

چیزایی گفت که حقیقت نداشت..........

من راجبه اون باختم.....

خیلی هم بد باختم بهش........

کاش هیچوقت شمارشو نداشتم..........

کاش نرگس هیچوقت تو زندگیم نبود.........

کاش اون روز به حرف زهره نمیکردم و بهش اس نمیدادم........

کاش وقتی اس داد جوابشو نمیدادم..........

کاش من نمیرفتم شبیه خونی..............

اصلأ کاش هیچ وقت به حرف زهره گوش نمیدادم و به حمید زنگ نمیزدم...........

کاش.................

هنوز این حرفش یادمه : "دیدار به قیامت...."

و این حرفش : "از اون دفعه ای که گفتی خودم بلدم لامپا رو خاموش کنم ازت خوشم اومد..."

از نگاهاش تو مسجد.............که باعث شده بود همه بفهمن..................

من بازم خراب کردم.............

یه مدته دارم چوب اشتباهاتم تو چند سال پیش رو میخورم.......

کاش اون موقع به اندازه ی الان عقل داشتم..........

خدایا شکرت.....

میدونم :‌ "خودم کردم که لعنت بر خودم باد......."

جالبه خانوم پاشیبم بهم گفت : تو واسه همه تو قلبت یه جایی میذاری.........

من آدم ساده ای ام.....فکر میکنم همه مثل خودم ان ......... ولی افسوس که همه گرگ ان...........

تو این دوره زمونه باید گرگ باشی.......بره باشی میخورنت......نابودت میکنن.........

من بره بودم...............

نابودم کردن............

خسته ام خیلی خسته ام........

کاش ............ و باز هم کاش.........

من خواستم آدم باشم.......خواستم ساده باشم........خواستم رو راست باشم.........

ولی تو این دوره زمونه اگه بخای اینجوری باشی......اگه بخای آدم باشی.............

هیچی ازت نمیمونه.............

از این به بعد میخام گرگ باشم............بره بودن یا در واقع آدم بودن بسه................دیگه نمیخام هیچ کس تو قلبم جایی داشته باشه.............

هیچ کس...............

آدم ها و البته گرگ های این دوره زمونه ارزش خوبی رو ندارن..............

میخام قلب منم مثل خیلیای دیگه سنگی بشه...........

میخام سنگش کنم...............

وای ولی کاش میتونستم اینطور باشم..............

میخام ولی مطمئنم نمیتونم......چه طور یک عمر باورم رو عوض کنم؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

خدایا من کجا دارم زندگی میکنم؟؟؟؟؟؟؟؟؟اینا کی ان؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟اینا آدم ان یا من؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

شایدم کار اونا درسته!!!!!!!!!!!!!!!!!نمیدونم!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!
به هر حال خدایا بنده هات دلمو شکستن ......... کار ندارم اصلأ قضیه چی بود و چی شد.............چون الان دیگه هیچ فایده ای نداره.........اون ازدواج کرد و تموم.............

ولی خدایا منحقمو از تو میخام .......... حق دل شکسته امو............حق چشمایه خیسمو..............

حق اینا رو از تو میخام.........چون اونا بنده های تو ان.......بزرگترشون تویی............

خدایا حقمو ازشون بگیر..................

 

 

شنبه 12 اسفند 1391برچسب:, :: 20:55 :: نويسنده : فرشته

وای یه اتفاق خنده دار...........

یه موقعیت رسمی برای اولین بار........

وای خدای من کاش هیچوقت همچین اتفاقی نمیفتاد..........

امروز بعد از کلاس شبکه با عاطفه و الهام اومدیم پایین و داشتیم میومدیم خوابگاه که تو راهرو طبقه پایین زحمتکش همکلاسیم از عقب اومد و صدا زد : خانوم .....؟؟؟

من خیلی تعجب کردم اخه من در طول سه ترمی که گذشت تا حالا یک دفعه هم با پسرای کلاسمون حرف نزدم.....

خلاصه وقتی برگشتم و دیدمش خیلی شوکه شدم ولی گفتم حتمأ جزوه ای چیزی میخاد.....

گفت : میشه یه لحظه؟؟؟

اومدیم کنار راهرو و واستادیم....

گفت : چه جوری بگم ؟؟ (داشت میمرد از استرس.....) من چند وقته ازتون خوشم اومده....اگه میشه میخاستم شماره تون رو داشته باشم.......

گفتم : نه شرمنده من نمیتونم شماره ام رو بدم به شما.....(و اومدم  برم که.... )

گفت : نه به خدا منظوری نداشتم...منظورم این نبود منظورم این بود شماره بدین که خانواده ام تماس بگیرن....

منم موندم باید چی بگم؟؟؟؟!!!!!!!!!!

چند لحظه همونجور ساکت موندم.....

گفتم : اخه.....

نهایتأ میتونم شماره داداشم یا مامانم رو بهتون بدم....

گفت : میخان من شماره خاله ام رو بدم بهتون؟؟؟

!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!

منم گفتم : آخه من شماره خاله ی شما رو میخام چیکار؟؟؟؟؟؟؟؟؟

گفت : خب پس یه شماره بدین............

منم شماره مامان رو دادم.........

و سریع خدافظی کردم و اومدم..............

اومدم و سریع به مامان زنگیدم... و قضیه رو گفتم.......جالبه بر خلاف زهرا و زهره که همیشه که همچین اتفاقی براشون میفتاد زنگ میزدن و میگفتن مامان کلی ذوق میکرد و امارش رو میگرفت هیچ عکس العملی نشون نداد و فقط گوش کرد....ولی من در عوض با کلی خنده و ذوق گفتم.....

انتظار داشتم منم مثل اونا باشم....یه جورایی داشتم با افتخار میگفتم....این واسم خیلی بود....بعد از اون همه دست انداختن خیلی خوشحال شدم که حداقل همچین اتفاقی افتاد....

ولی مامان هیچ عکس العملی نشون نداد....و اخرش من گفتم : نباید شماره میدادم؟گفت : نه دیگه نباید میدادی ...

بعدم که من گفتم :زنگ زد خیلی قشنگ بگین دخترم میخاد درس بخونه...گفت :خب اگه میخای که ....

از این حرف خیلی حرص ام گرفت....

بعدم گفت : خدافظ

بعدش سریع با ذوق به زهرا تک زدم زنگ زد همون اول میگه : زود باش شارژ ندارم...خورد تو پرم......

قضیه رو واسش گفتم اونم خیلی بی تفاوت گفت : بشین درستو بخون .......و خدافظی کرد..........

وای خدا .........نمیدونی چقدر دلم گرفته.....اشکام دارن تموم میشن بس که ریختن...........خدایا  کاش............

اولش از اینکه اون به خودش اجازه همچین کاری رو داده اعصابم خورد بود ولی الان از رفتار مامان و زهرا بیشتر ناراحتم و دارم میتکرم..........

جالبه از حرف زهرا که میگه : لازم نکرده به این چیزا فکر کنی...........بشین درستو بخون.......

وای که از این جمله متنفزم دیگه.......

نمیدونم تا کی میخان فکر کنن من بچه ام............

به خدا من بزرگ شدم......به خدا دیگه بچه نیستم..............

خدایاااااااااااااااااا

واقعأ کمککککککککککککککککک.....

خدایا تو ام فکر میکنی من هنوز بچه ام؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!

جمعه 11 اسفند 1391برچسب:, :: 21:0 :: نويسنده : فرشته

سلام........

ترم جدید و در واقع ترم اخر هم شروع شد.........

باورم نمیشه که دیگه ترم اخره و تموم که بشه تمومه........

البته تموم که نمیشه چون انشاالله در مقاطع بالاتر قبول میشم و هیچوقت واسم ترم اخر نیست....انشاالله...

این ترم خیلی احساس تنهایی میکنم.....خسته ام....حوصله ندارم....الانم که گریه ام میاد....

امروز با دو تا استاد جدید داشتیم که به گمونم مجرد ان... ولی به درد انچنانی نمیخورن...یکی ریز و میزه است...اون یکی هم زیاد جالب نیس قیافه اش.......

در مورد پروژه ام با ابراهیم زاده صحبت کردم...اونم گفت الان کاراتو بکن و تابستون بردارش.......

تو مباحث با سحر هم گروه شدم...الانم بیشتر به همین خاطر احساس تنهایی میکنم....حوصله اشو ندارم...از الان داره خود شیرین بازی در میاره....امروز سر کلاس پیشم نشسته بود داشتم دیوونه میشدم...هر چی من میگم اونم تکرار میکنه...خسته شدم از دسته همه...از زندگی...از ادما....از همه و همه...

کاش اینجا اخر خط بود و تموم میشد...

به قول رضا صادقی : وایستا میخام پیاده شم.............

راستی اینم بگم زهرا و رضا با هم اشتی کردن...دیروز رضا زنگ زد و عذرخواهی و تشکر کرد....

دیگه خلاصه اینکه : حال خوبی ندارم.............

کاش یکی بود که........که.......که الان کنارم بود و بهم ارامش میداد....

همین........

چیز زیادیه؟؟؟؟؟؟؟!!!!!!!!!!!!!!

خدایا کمکم کن.......

یک شنبه 29 بهمن 1391برچسب:, :: 22:2 :: نويسنده : فرشته

 الان دم آشپزخونه ام....

جالبه وایرلسش فقط دم آشپزخونه میگیره......

اخی الان دارم فایل عکسا و فیلم ها رو واسه حمیده میفرستم....

دلم واسش تنگ شده...

واسه مهربونیاش....واسه لهجه شیرین یزدیش....واسه مسخره بازیامون.....

روزی که اومدم طفلی رو سر کار گذاشتیم....من حلقه دستم بود الکی بهش گفتم با علی نشون کردم....شاسکول باور کرد و به حمیده اس داد بیچاره زنگ زد  و خودشو به زمینو زمان زد که سر کارم گفتم نه...

خلاصه باورش شد و کلی خوشحال شد و تبریک گفت..

ولی الان راستشو بهش گفتم...

شاید این هفته برم خونه...

زهرا و رضا باز زدن به تیپ و تاپ هم....اه اه اه ...مسخره اش رو در اوردن........

نمیدونم چیکار کنم........

خدایا خودت ادمشون کن.......

پنج شنبه 26 بهمن 1391برچسب:, :: 21:43 :: نويسنده : فرشته

تازه از راه رسیدم........

اومدم دانشگاه دوباره...

زود تموم شد تعطیلات........

فرشته ی بی شعورم رفت آزاد.......خیلی تنها شدم......

راستی فعلأ بچه ها رو گذاشتم سر کار گفتم با علی نشونی کردم

یک شنبه 22 بهمن 1391برچسب:, :: 19:15 :: نويسنده : فرشته

گوشه ای از زندگینامه من

يک عمر به خدا دروغ گفتم و خدا هيچ گاه به خاطر دروغ هايم مرا تنبيه نکرد ...
می توانست، اما رسوايم نساخت و مرا مورد قضاوت قرار نداد
هر آن چه گفتم را باور کرد
و هر بهانه ای آوردم را پذيرفت
هر چه خواستم عطا کرد و هرگاه خواندمش حاضر شد.
اما من!!!!


چهار شنبه 11 بهمن 1391برچسب:, :: 19:59 :: نويسنده : فرشته

تلخ میگذرد.........

این روزها را میگویم.....

که قرار است از تو که آرام جان لحظه هایم بودی......

برای دلم یک انسان معمولی بسازم............

امروز حمیده رفت..........

با انتقالیش موافقت شد....

رفت و ما رو با یه دنیا خاطره تنها گذاشت.......

الان تو اتوبوسم و دارم میرم مشهد...

دیروز ظهر آقا محسن و مامان حمیده رسیدن...ساعتای 2 بود که حمیده رفت بیرون و ما هم خوابیدیم....

در ضمن دیروز بعدازظهر منو فرشته رفتیم بیرون و واسه حمیده یه تابلو خریدیم....خیلی قشنگ بود...بعدم سفارش دادیم آقای محمدزاده(گلرنگ) روش نوشت:

آنکه دوستش داشتیم....

آنقدر با گذشت بود

که از ما هم گذشت...

اکیپ 6 تایی 211 ت...ح...

خیلی قشنگ شد خیلی ...

خلاصه دیروز ظهری ما خواب بودیم که حمیده اومد و بیدارمون کرد...بلند شدیم دیدیم با مامانش اومدن...محسن هم رفته بود خونه خطیب..

خلاصه ساعتای 5 بود که محس اقا اومد و از خوابگاه زدیم بیرون...خیلی خنده دار بود:

5 نفر عقب :من،فرشته،عاطفه،زهرا،معصومه

 3 نفر جلو :حمیده،محسن،مامان حمیده

خلاصه رفتیم و ما رو دم باغ ملی پیاده کردن و رفتن ما هم رفتیم تو باغ ملی و یکم چرخیدیم و بعدش رفتیم نارنج بستنی خوردیم و رفتیم گشتیم تو مغازه ها و این ور و اون ور.....و کلی اسکل بازی در اوردیم.........

خلاصه بعدم رفتیم و کادوی بچه های کلاسشون که شکیبا گرفته بود رو عوض کردیم و به چاش کتری و قوری گرفتن......

بعدم رفتیم ساندویچ گرفتیم و رفتیم خوابگاه.....

وسایلامون رو جمع کردیم و منو فرشته رفتیم و کادوی حمیده رو اوردیم.. هممون پشت تابلو واسش نوشتیم...

وای خیلی شب به یاد ماندنی ای بود...

تا شروع کردیم به نوشتن گریه ها شروع شد....

کلی گریه کردیم.....

امروز صبحم بلند شدیم و بدرقه اش کردیم و رفت....

بازم کلی گریه کردیم...

الانم که دارم مینویسم داره گریه ام میاد....

حمیده خیلی دوست خوبی بود....

دوست یزدی...

یزدی ها خیلی ادمای خوبی ان....

حمیده خیلی مهربون بود...

خیلی خوب بود...

کاش نمیرفت....

کاش میموند پیشمون.....

به هر حال خدایا به تو میسپارمش.....

جمعه 6 بهمن 1391برچسب:, :: 22:44 :: نويسنده : فرشته

 امتحانام تموم شد.....................

خدا رو شکر امتحانام بلآخره تموم شد...

راحت شدم...

فقط فردا پروژه ی سی شارب رو تحویل میدم و شب هم میمونیم چون حمیده انتقالیش جور شده و میره دیگه..

جمعه صبح پرواز به سمت خونه...................

نمره هام هم الحمدلله خوب شده...

یعنی تا حالا تو دخترا که فکر کنم بالاترین نمره باشم البته نجمه رو نمیدونم...........

خدایا شکرت..........

خدا کنه نرم افزار عملی رو هم خوب بشم...

خدایاااااااااااااااااااااااااااااااااا

فدای خدای مهربونم که تنها کسیه که هیچ وقت تنهام نمیذاره...

چهار شنبه 4 بهمن 1391برچسب:, :: 12:42 :: نويسنده : فرشته
درباره وبلاگ

به وبلاگ من خوش آمدید
نويسندگان


ورود اعضا:

نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 2
بازدید دیروز : 0
بازدید هفته : 26
بازدید ماه : 507
بازدید کل : 30256
تعداد مطالب : 99
تعداد نظرات : 66
تعداد آنلاین : 1

Alternative content


<-PollName->

<-PollItems->

Google

در اين وبلاگ
در كل اينترنت
کد جستجوگر گوگل

كد تغيير شكل موس