خاطرات من

 اول از این بگم که امروز امتحان سیستم عامل داشتم و گند زدم... خدا کنه فقط پاس بشم...

بعد از امتحان ساعتای 10 بود که اومدم خوابگاه و آماده شدیم و با فاطی رفتیم بیرون ....

سریع کارامون رو انجام دادیم چون من یه قرار خیلی مهم داشتم..........

آره با مهندس علی زارع..

پریروز خیلی دلم گرفته بود بهش زنگیدم و گفتم همونجوری حالشو بپرسم و بعدم واسه تشخیص پلاک پرسیدم و از قضا گفت یه سی دی راجبش دارم و بیا بگیر ... اولش گفت : در این مورد که تو اینترنت پره خانوووووم...

(آخ فداش بشم...)

خلاصه قرار شد فرداش یعنی دیروز برم که امتحان ام رو نخونده بودم و بهش زنگ زدم و گفتم فردا میام چون امتحان دارم...

گفت : سیستم عامل هم چیزیه که آدم بخاد بخونه؟؟؟ پاشو الان بیا خانوووم..

گفتم : نه دیگه فردا میام...

امروز هم بعد امتحان بهش زنگیدم و گفتم میام ..

گفت : در خدمتیم.......

خلاصه اش که کارامون رو انجام دادیم و ساعتای 12 و نیم بود که فاطی برگشت خوابگاه و منم رفتم طرفه اداره ثبت اسناد ........

هنوز وارد شدم و از دور منو دید ابرو هاشو انداخت بالا و لبخند زد و رفتم تو بلند شد و سلام کرد و خلاصه احوالپرسی کردیم و سویچ ماشین شو برداشت و گفت بریم تو ماشینه بهت بدم.

با هم اومدیم بیرون و تو راه گفتم : امتحانمون خیلی سخت بود و اگه شما بر میداشتین من الان 20 میشدم ولی الان میفتم...

گفت:بهتر اگه با من بود که درس نمیخوندین مام که هی نمره میدادیم بهتون...

و با خنده رفتیم طرف ماشینش اتفاقأ وقتی میومدم حدس زدم که همون ماشینش باشه...همون بود TIBA داشت ...

سی دی رو درآورد و داد بهم...و داشتیم صحبت میکردیم که گفت بریم تو سایه...

اومدیم کنار دیوار و تو سایه وایستادیم و شروع کردیم به صحبت...

گفتم : مام که دیگه درسمون تموم شد و داریم میریم از اینجا..

گفت : به سلامتی ..

گفتم انشاالله شریف ...

گفتم : استاد موهاتونم که سفید شده .. پیر شدین .. سرتون به قول خودتون خلوت شده..

گفت : آره دیگه از دست شما خاونما ..

گفتم : جرئت میکنین جلو خودشونم همین حرفا رو بزنین...

و خلاصه از محمد امین پرسیدم ..

گفت : امسال میخاد بره مدرسه...

گفت : زن شاغل اصلأ به درد نمیخوره..حیف زن نیس که کار کنه؟؟زن باید بشینه تو خونه و بخوره و بخوابه........

گفتم : شما خیلی پشتکار داشتین نه؟

گفت : من که خودم نمیتونم بگم ...

گفتم : کجا خوندین؟

گفت:لیسانس ام رو پیام نور و ارشد هم آزاد...

گفتم : چند سالتون بود ازدواج کردین ؟

گفت : 16..

گفتم : اونوقت خانومتون چند سالشون بود؟

گفت :15.

گفتم : به چه امیدی همچین کاری کردن..

گفت : از خداشون ام باشه مثه من سالم از کجا میخاستن پیدا کنن...

گفتم : اعتماد به نفس...شما حتمأ عاشق شدین...

گفت : نه دیگه خانواده ها ..

هم فامیل بودیم هم همسایه..

گفتم : اگه معدل الف میشدم بدون کنکور میومدم ولی این آقای زحمتکش ...

گفت : پس ببین مردا همه جا جلو ترن...

گفتم : نخیرم من میتونستم با وارد کردن یه شکست عشقی این ترم کاری کنم که من معدل ام بیشتر بشه..

گفت : ا... قضیه چیه ؟

گفتم : مامانش زنگیده خونمون..

اول که هر چی گفتم یادش نمیومد..

گفت : عکسشو برام بفرست...

گفتم : باورتون میشه من الان هیچی از قیافه اش تو ذهن ام نیس... و تا حالا اصلأ نگاش نکردم؟؟؟

گفت : آره تو که راست میگی حتمأ هر روز عکساشو نگاه میکنی

بعد گفت خب دیگه مشکل چیه؟؟خوبه دیگه .. پسر سالم اصلأ تو این دوره زمونه نیس ... شما بیرون نیستی نمیبینی ... خوبه شوهرت شب بره با یکی دیگه؟؟؟

و خلاصه کلی نصیحت ام کرد...

گفتم : هنوز زوده...بعدم تربتیه...

گفت : خانوم من اندازه شما بوده بچه داشته...مگه تربتی ها چشونه؟مگه من بدم؟ گفتم : آره پس خوبین؟؟(خنده...)

بعد که شرایط بیشترش رو گفتم.

گفتم : میدونین من فقط از همین میترسم که اگه قبول کنم بعد یه موقعیت بهتر پیش بیاد...بعدم یه چیزی من نباید اونو با دامادامون مقایسه کنم؟

گفت : نه که نباید مقایسه کنی....تو دنبال چی هستی؟

گفتم : قیافه ... پول (خنده) نه فقط اخلاق...

گفت : پس چی میگی دیگه... خوبه

گفتم : قیافه اش خوب نیس...اسمش ام رضاس..

یه دفعه گفت : آها ... اونی که همیشه با اون قد بلنده بود؟؟ سبزه بود

گفتم : آره..

گفت : اووووو... اونکه خوبه خوشگله دختر...

تعجب اون اومده برا تو..(خنده) از خداتم باشه....

گفت : خانوم رجبی باور کن خیلی خوبه خیلی حرفه پسر سالم... الان سر کار هم بره...و..

برا من اگه بود همین الان OK  میدادم...

باور کن اگه خواهرم بود الان قبول میکردم...

گفتم : هنوز زوده..البته تو این بازار کساد(خنده..) البته همه میگن قحطی شده ولی واسه ما که والا خیلی فراوونیه..(خنده)

گفت : الان فراوونیه 5 سال دیگه که پیر بشی...

گفتم : استااااااد..

خلاصه خیلی نصیحت ام کرد و کلی خندیدیم.........

بهش گفتم : دارین نظرمو عوض میکنین ها......

گفت : باور کن خوبه مگه من ... الان جلوت وایستادم اگه آدم واقعأ بخاد کاری رو بکنه هیچی مانع اش نمیشه.........

دیگه خیلی حرف زدیم که الان یادم نیس...

آها گفت : دعا کن منم بیام مشهد...

گفتم : حقوق تون چقدره؟

گفت : 500 - 600 تومن..........

خلاصه هی همکاراش میومدن و صداش میزدن و اذیتش میکردن......

آخرش هم گفتم حالا در آینده ها میام ازتون سر میزنم... و در ضمن دعوتتون میکنم بیان....

گفتم : فکرشو بکنین بیام تربت همسایه شیم... کجاس خونتون ؟؟

گفت : همین خیابون 45 متری....

گفتم : باید بیام تربت زندگی کنم...

گفت : یه چیزی بهت بگم هر چی هم باشی و خونه داری بلد نباشی همیشه تو سری خور میشی...چون مردا از در که میان اول دره قابلمه رو برمیدارن...

گفتم: من به هیچ عنوان ... واسه مامانم کار نمیکنم چه برسه به...

گفت : عیب نداره یه دو سه تا پس گردنی که بخوری یاد میگیری....

گفتم : عمرأ و..

گفت : باشه که ببینیم....

گفتم : باشه شخصأ میارمش همینجا....

وای خیلی روز خوبییییییییییییی بود .. کاش صداشو ضبط میکردم... ابنقدر خوشحال بودم که کلأ یادم رفت.....

بعدم که اومدم بهش اس دادم :

"سلام . ممنون ام ازتون بابت امروز و همه ی این 2 سال . شما بزرگترین شانس من تو دانشگاه بودین .همیشه به اندازه داداشم دوستون دارم و هیچوقت محبت هاتون رو فراموش نمیکنم . امیدوارم شمام منو خواهر کوچیکه ی خودتون بدونین."

که مثل همیشه جواب نداد ...

ای وای خدا مثه اون مرد اصلأ روی زمین نیس......

اون پاک ترین،مهربونترین،خوش اخلاقترین،و... کسیه که دیدم.......

الهی همیشه سالم و سلامت باشه.....

من حاضرم به خاطر اون بیام تربت......

خدایا اگه من کارشناسی همینجا قبول بشم چقدر خوب میشه.....

خدایا به حق امام زمان.......

استاد هم اول که هی از رضا تعریف میکرد گفتم : ما رو مسخره میکنین؟؟؟ گفت : نه به امام زمان......

وای خدایا منو قبول نداری ولی مطمئنم قلب پاک اونو قبول داری به امام زمان اون قسم ات میدم من امسال کارشناسی همینجا قبول بشم دیگه هیچی ازت نمیخام.....

خدایااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا

خدایا این بزرگترین خواسته ی منه که با تحقق اش کل زندگیم عوض میشه....

اما برای تو هیچی نیس ، هیچی.............

خدایا دلت میاد چیزی که واسه بنده ات یه دنیاس و واسه تو هیچی بهش ندی..

خدایا از تو که چیزی کم نمیشه............

خدایا تو اینقدر داری که اگه همه ی دنیا رو هم به من بدی بازم هیچی ازت کم نمیشه...

ولی من دنیا رو نمیخام فقط یه سر سوزن از دنیا میخام ... فقط قبولی کارشناسی همینجا یعنی تربت همین امسال.........

خدایاا به همه ی داراییت که واسه تو هیچی نیس... خدایا به همه ی عظمت ات که هر چی ازش بگم کم گفتم.... خدایا به همه چی قسمت میدم... به همه چی...

خدایا این خواسته ام رو بهم بده قول میدم آدم بشم... قول میدم سعی کنم آدم باشم...

خدایا میدونم که دل بزرگ و مهربونت نمیاد دل کوچیکه منو بشکنی...

میدونم ..

خدایا فقط تو میتونی کمکم کنی نه هیچ کس دیگه........

خدیا خودت گفتی چیزی از خودم بخای بهت میدم... خدایا از تو میخام فقط از تووووووووووو.............

خدایا مخلصتم.....

خدایا باور کن خیلی دوستت دارم........

خدایا باور دارم که توانا تر از تو کسی نیس.......

باور دارم که فقط تویی که میتونی کمکم کنی.........

خدایا فقط یک نگاه کافیه....

فقط یک نگاه...................................

پنج شنبه 16 خرداد 1392برچسب:, :: 18:0 :: نويسنده : فرشته

 دلم واسش خیلی تنگ شده......

واسه اون ایمیلم چند روز بود خیلی گیر داده بود ولی وقتی عکسشو فرستادم هنوز جواب نداده....

با وجود اینکه اینجام نمیبینمش ولی فکر رفتن از اینجا دیوونم میکنه... آخه اینجا حداقل حس میکنم بهش نزدیکم.....

وای خدااااااااااااا

آخه چرا همه چیز زندگی من باید اینطوری باشه؟؟؟؟؟؟؟؟؟!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!

بسه....

به خدا خسته شدم ....

از خودم بدم میاد...

از خودم حالم به هم میخوره .........

کاش میشد نباشم.........

کاش میشد نبودم اصلأ.........

خدایااااااااااااا

باور کن فقط تو............

کاش آدمات ذره ای از تو رو داشتن..........

کاش ذره ای از مهربونیتو داشتن.........

آدمای اینجا بدن.........

دوستشون ندارم.....................

دوست دارم بیام پیش تو...............

کمکم کن خدا .....

خیلی محتاجتم..............

الهی و ربی من لی غیرک.............

پنج شنبه 16 خرداد 1392برچسب:, :: 17:59 :: نويسنده : فرشته

 نمیدونم چی بگم ...

جالبه من همیشه نمیدونم چی باید بگم...

خسته ام ..

به خدا خسته ام .... خدایا به خودت قسم خسته ام....

تا کی؟؟؟؟؟؟

حتمأ با خودت میگی این بنده ی من چقدر پررویه ...

آره خودمم میدونم که پررو ام...

ولی آخه از خودم خسته ام...

تا کی میخام هی گناه کنم و هی توبه؟؟؟؟

تا کی میخام هی توبه کنم هی توبه ام رو بشکنم؟؟؟

دلم از خودم گرفته ...

از خودم خسته شدم....

کاش میشد که این زندگی تموم میشد....

بسه به خودت قسم بسه امه...

این چه زندگی ای بود به من دادی خدا؟

همش گناه گناه گناه...

خدایا به خدا به خودت قسم از خودم بدم میاد....

از خودم متنفرم......

فقط میخام همینو بدونم : تا کی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

خدایا میخام درس بخونم ولی حواسم جمع نیس .. تمرکز ندارم .. آروم نیستم...

من همیشه دنبال آرامشم ولی هیچوقت تویی که منبع آرامشی رو نمیبینم و میرم دنبال آرامش هایی که الکیه...دروغیه...

خدایا میدونم حرفام واست تکراری شده ولی یه بار دیگه برای بار هزارم میگم : خدایا توبه..........................................

خدایا ببخش همه ی لحظه هایی رو که نمیبینمت...

لحظه هایی رو که فراموش میکنم تو اون بالا داری ما رو میبینی.....

لحظه هایی که دلمو زمینیا میدزدن....

دلی که فقط مال تویه ولی همه توشن الا.......

خدایا منو ببخش.......

خدایا آرومم کن....

خدایا دستامو بگیر...

خدایا دستایه من نمیتونن خالی باشن....

خدایا باهام باش و کمکم کن تا منم فقط با تو باشم....

خدایا ممنونتم که هنوزم با وجود این همه گناه و بدی ای که کردم هنوزم دوسم داری....

اگه دوستم نداشتی الان اشکای من از چشام جاری نبود....

اگه دوسم نداشتی الان این حسو نداشتم....

اگه دوسم نداشتی بهم توفیق نمیدادی که قرآنتو دستم بگیرم....

اگه دوسم....

اصلأ میدونم که دوسم داری...

تو مهربونترین مهربونایی .... ..

خدایا دستمو محکم بگیر و نذار دیگه ازت جدا بشم....

خدایا یه بار دیگه میخام پیشنهاد تو رو قبول کنم و بهت قول بدم که همیشه با تو باشم ....

خدایا بهم قول بده که تو نذاری من دستت رو ول کنم...

خدایا بهم قول بده...

خدایا بگو که دیگه همیشه با همیم...

بگو هنوزم منو میپذیری....

خدایا منو به خاطر دیروز و همه ی روزهایی که گول شیطون رو خوردم ببخش....

خدایا تویی تنهاترین دوست تویی تنها کسی که بدون هیچ قصدو غرضی با همه دوستی..........

خدایا عاشقتم..........

خدایا مخلصتم...........

خدایا چاکرتم...........

خدایا خیلی دوستت دارم.........

خدایا امروز 4 خرداد 92 یک بار دیگه میخام دست دوستی بهت بدم و بهت قول بدم همیشه با تو باشم.........

خدایا کمکم کن............

خدایا فقط نذار تنها باشم.... من ظرفیت تنهایی رو ندارم..... من نمیتونم تنها باشم......

خدایاااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا

امیدوارم صدامو شنیده باشی........................

پنج شنبه 16 خرداد 1392برچسب:, :: 17:59 :: نويسنده : فرشته

 برنامه مون جور شد و 30 اردیبهشت یعنی دوشنبه ساعت 3 ظهر بود مینی بوس اومد و رفتیم پارک ملت....

خوب بود خیلی خوش گذشت...

زحمتکش هم اونجا اومد و جلومو گرفت و صحبت کرد ... منم گفتم تا بعد کنکورم اصلأ قصد ازدواج ندارم....

کلی عکس گرفتیم....

بازی عمل یا حقیقت رو انجام دادیم...

از زحمتکش پرسیدن : تا حالا عاشق شدی؟؟ گفت : آره

از من پرسیدن : تا حالا کسی عاشقت شده؟؟  منم گفتم : آره زیاد....

تو مینی بوس هم ایزدی و وکیلی کلی اسکل بازی درآوردن و کلی خندیدیم.......

وای خدا فکرشو میکنم که تموم شد دلم میگیره....

خدایا با همه وجودم ازت میخام کمکم کنی همینجا قبول بشم. چون تو تنها کسی هستی که میتونی کمکم کنی...

خدایا مخلصتیم دربست........

 

پنج شنبه 16 خرداد 1392برچسب:, :: 17:58 :: نويسنده : فرشته

 یکشنبه 29 اردیبهشت 92 جشن فارغ تحصیلی مون بود...

جشنش خوب نبود زیاد ما هم زود اومدیم بیرون و با بچه ها کلی عکس گرفتیم....

باورم نمیشد اولین باری بود که با بچه ها صمیمی تر بودیم..

ولی چه فایده دیگه تموم شد....

باورم نمیشه خیلی زود گذشت...

هنوز همین دیروز بود که اومدیم دانشگاه...

خدا کنه کارشناسی همینجا قبول شم....

خدایا به حق علی کمکم کن که امسال کارشناسی همینجا قبول شم.....

راستی امروز بچه ها جو دادن که چون جشن مون خوب نبود خودمون برنامه بچینیم و کلاسی بریم بیرون...

حالا نمیدونم چی میشه.... 

پنج شنبه 16 خرداد 1392برچسب:, :: 17:57 :: نويسنده : فرشته


استاد زارع شب اون روز اس داد : متشکرم موفق باشید

دیگه از حمید اینکه از اون روز چند باری اس داده و منم جوابشو دادم ولی دیگه نمیدم ...

الان مشهدم ...

دیروز یعنی 4 شنبه 18 اردیبهشت داداشی از حج اومد ....

خوش به حالش...

دیگه خبر جدیدی نیست....

خدایا بازم توبه....

با همه رو سیاهیم بازم ازت میخام منو ببخشی...خدایا تو خدایی.....

کاش منم بتونم برم حج و از همه گناهام پاک بشم و دوباره زندگی رو از اول شروع کنم ...

کاش قسمت ام کنی خدا...قسمت همه ی کسایی که آرزوشو دارن بشه ....

انشاالله.... 

شنبه 21 ارديبهشت 1392برچسب:, :: 16:3 :: نويسنده : فرشته

 وای بازم یه اتفاق ...

سه شنبه  دو هفته پیش یعنی 28 فروردین با حمید تموم کردیم یعنی از هفته قبلش قرار بود که چهارشنبه بیاد اینجا .. ولی من خیلی بهش گیر دادم و هی بهش گفتم بی خیال ولی اون همچنان سماجت میکرد... تا اینکه اخرین بار سر کلاس شبکه بهش اس دادم : حمید واقعأ دارم میگم بی خیال شو..

اونم گفت باشه ..

خلاصه شبش خیلی اس ام اس های ناجوری دادیم به هم و گفت : به قولی که به مامانت دادی عمل کن ... و..

چیزایی اون شب گفته شد که هیچوقت تو زندگیم فکر نمیکردم اتفاق بیفته... البته خیلی هم بد نبود ولی من انتظارشو از اون عاشق نداشتم...و البته در واقع حق با اون بود .. از دستم ناراحت شده بود منم هیچ بهش زنگ نزدم...بهم گفت : تو مغروری .. همش من باید ناز بکشم... فقط اگه یه دفعه بهم میگفتی بیا میومدم... تو هنوز عاشق من نیستی و..

راست میگفت..ولی من اصلأ منظوری نداشتم...

خلاصه هر چی بود اون شب شب خیلی بدی واسه هر دومون بود ...

فرداش یعنی 5 شنبه هم اردویی رفتیم مشهد و رفتم پیش امام رضا و کلی گله و گلایه کردم...از همه ی آدما...آدمایی که فقط اسمشون آدمه .. ولی هیچ بویی از آدمیت ندارن ...

خلاصه هفته ی بعدش 3 اردیبهشت هم رفتم خونه آخه 6 ام داداشی میخاست بره حج... خوش به حالش .. لیاقتش رو داشت واقعأ...

شنبه شب بود اس داد : ...جان مسجد النبی ام نیت کن...

الهی..... خیلی حالم گرفته شد..گریه ام گرفت...از خدا سه چیز رو خاستم که نه به خاطر من به خاطر روی ماه داداشم که پاکه و لایق خونه ی خدا بود و خدا این سعادت رو بهش داده و تو جوونی نصیبش کردهاین 3 آرزوی منو برآورده کنه :

 1.امسال کنکور قبول شم 2.یه همسر خوب همونی که میخام با اسب سفید بیاد و دسته منو بگیره ببره .. چون دیگه واقعأ خسته شدم از تنهایی 3.سالم باشم همیشه..

راستی خبر جدید هم این بود که آقارضا (شوهر خاله) واسه داداش که بندره اومده بود خواستگاری.. فقط مسأله این بود که راهش دوره.....

اون روز که مامان داشت قضیه رو برام تعریف میکرد بابا هم بود ... بعدش بابا رو به مامان گفت : نه باید یه جای نزدیک عروسش کنیم...باید پیش خودمون باشه...همین پسره (حمید رو میگفت) میخادش دیگه خوبه....

که مامانم یه نگاه به بابا کرد یعنی هیچی نگو...بابا هم طفلی ساکت شد...

وای به این فکر کردم که همه فکر میکنن اون عاشق و کشته مرده ی منه ولی ما که با هم به هم زدیم اگه فردا خبر دامادیش بیاد چی؟؟!!! من خیلی ضایع میشم....اون باید یه دفعه دیگه بیاد خواستگاریم تا به همه ثابت بشه من الکی خر نشدم...گول نخوردم ... اون واقعأ عاشقم بوده و...

این بود که شبی که داداش رفت یهو گوشی رو برداشتم و به حمید این اس ام اس رو دادم :

"تلخ میگذرد ... این روزها را میگویم ... که قرار است از تو که آرام جان لحظه هایم بودی.... برای دلم یک انسان معمولی بسازم.."

فکر نمیکردم جواب بده ...

ولی جواب داد : "من هم...."

خلاصه دیگه چند تا اس دادم و اون هم جواب داد...

آخرش گفت : فردا بهت زنگ میزنم..

ولی من گفتم : بیا چهارشنبه این هفته رو به جای اون هفته جبران کنیم ...

و اما چهارشنبه یعنی دیروز...

وای چه روزی بود..ساعتای 10 بود که رسید ...با یه ماشین درب و داغون از دوستاش اومده بود...رفتیم کوه پشت دانشگاه........................

خدایا منو ببخش.........

من باید بهش ثابت میکردم که دوستش دارم ... اون به خاطر حرف اون روز بابا باید یه بار دیگه میومد خواستگاریم....

بعدم رفتیم پیتزا گرفتیم و رفتیم تو پارک نشستیم خوردیم...

قبلش به خدا گفتم خدایا یه امروز رو چشمت رو، رو به من ببند....یه امروز نگام نکن...

به خدا قول دادم که دیگه بعد امروز آدم شم.........

وای دیروز این موقع....

خدایا دیگه به چه زبونی بگم؟؟؟ خدایا نمیتونم دیگه تنهایی رو تحمل کنم...بسه....نذار این بدتر شه.....

راستی وبلاگ رو هم دو سه هفته ایه راه انداختم ولی بچه ها یه کمی بی جنبه بازی در آوردن ولی خب دیگه...

مهدیه هم هی میاد میگه زحمتکش و ایزدی گفتن نظر تو رو بپرسم چون زحمتکش داره خونوادشو راضی میکنه....

خلاصه اینجوریا...

زندگی داره میگذاره...

هفته پیش بود یه اس دادم به استاد زارع که اس داد : شما...منم نوشتم :اگه یکی به من این همه اس داده بود تا حالا شمارشو حفظ کرده بودم...اونم داد : مرسی خوبید خانوم مهندس دوست دار شما ...

وای ذوق مرگ شدم...

ولی الان اس ام اس روز معلم بهش دادم هنوز جواب نداده....

دیگه اتفاق دیگه فکر نکنم باشه ...

تا قسمت بعدی خدا نگهدار .. 

پنج شنبه 12 ارديبهشت 1392برچسب:, :: 20:50 :: نويسنده : فرشته

 خیلی وقته ننوشتم......

وقتی به بازی زندگی و روزگار فکر میکنم میبینم واسم جالبه....

زندگی.......

چه واژه ی گنگی........

تو پست قبلی نوشتم که با حمید خوب شدیم....این چند روز (کمتر از یه هفته) خیلی خوب بود ...

با هم در ارتباط بودیم... زنگ و اس ام اس...

دو شب بعد از اونکه با هم صحبت کردیم حمید گفت من دیگه طاقت ندارم و میخام خانواده مو دوباره بفرستم... ولی من گفتم نه هنوز زوده.. و حداقل بذار واسه بعد از امتحانای من...

خلاصه قرار شده بود چهارشنبه بیاد اینجا..من فکر نمیکردم جدی بگه...اولش کلی با هم نقشه کشیدیم واسه اون روز و به قول اون چهارشنبه وصال بود که البته بازم به قول اون تبدیل شد به چهارشنبه سیاه......

این روزا خیلی خوب بودیم هم من هم اون...ازم پرسید حالا ازم راضی هستی؟حالا شدم حمید قبلی ؟ منم گفتم : اره تازه بهتر از حمید قبلی شدی ...

اونم گفت : حالا دیدی حمید جدید خیلی بهتر از حمید قبلیه .....

سه شنبه دانشگاه بودم که زنگ زد و گفت فردا صبح اماده باشی...

منم بهش گفتم دیوونه بلند نشی بیای..من همش شوخی میکردم..فکر نمیکردم اونقدر دیوونه باشی که بخای بیای ..

ولی اون گفت من خیلی جدی گفتم و فردا میام..

خلاصه از اون اصرار و از من انکار ...

قبلش هم که میگفت من قبول نمیکردم ولی فکر میکردم داره الکی میگه......

بعدش سر کلاس بودم حوصله ام سر رفته بود بهش اس دادم : حمید جدی گفتم بی خیال شو...

اونم اس داد : باشه خدافظ..

تعجب کردم از اس ام اس اش...

 بعدم هر چی زنگ زدم و اس دادم جواب نداد فقط اس داد : باشه نمیام ولم کن دیگه..

بد جوری ناراحت شده بود..

من فکر کردم بازم هر جور شده فردا میاد ... ولی نیومد..............

منم قرار بود 5 شنبه اردویی بریم مشهد...

بعداز ظهر 4شنبه بهش اس دادم : جهت اطلاع دارم میرم خونه..

اونم گفت : شما که چشم دیدن ما رو ندارین.. خوش بگذره...

خلاصه اون روز تا شب به هم اس دادیم ..

اونم خیلی ناراحت بود : گفت تو اینقدر غرور داری که یه دفعه هم زنگ نزدی بگی بیا..ما دو تا به درد هم نمیخوریم..

و....

خلاصه تا تونست تحقیرم کرد...

منم هر چی بهش گفتم قبول نکرد ... منم گفتم باشه برو ولی نمیبخشمت....

کلی حرفای دیگه هم بود که دیگه نمیتونم بنویسم..خلاصه اش که دوستیه 7 ساله سره یه چیز بچگانه سره یه سوء تفاهم تموم شد..........

الانم هنوز باورم نمیشه!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!

اون همه عشق و عاشقی ..... اون همه یا تو یا هیچکی .... و........

اینم مثه بقیه...مثه ابوالفضل....

راستی از همکلاسیم بگم که قبل از عید درخواست ازدواج داد بهم...

همون روز سه شنبه به مهدیه گفته بود که میخاد باهام صحبت کنه....

سر کلاس شبکه من رفتم بیرون دیدم مهدیه هم اومد بیرون بعدم که میخاستیم بریم تو کلاس دیدم اون اومد بیرون!!!

خلاصه که رفتیم طبقه 4 و با هم صحبت کردیم ...من بهش گفتم من هیچ حرفی ندارم با شما...

اون گفت که نظرتون نسبت به من چیه؟بعدم الان من هنوز ترم4 ام اگه بیام خانواده تون بهم جواب میدن؟

منم گفتم : نظر من نظر خانواده امه ولی در کل فکر میکنم هم من الان واسه ازدواج بچه ام هم شما ....

اونم گفت خواهش میکنم بیشتر فکر کنین و نظرتون رو به من بگین...

گفت من از وقتی شما رو دیدم شب و روز ندارم....من لیاقت شما رو ندارم....هیچکی دیگه تو زندگیه من نیست...

و.... همه ی جفنگیاتی که همه ی  پسرا واسه خر کردن دخترا میزنن....

یه خبر دیگه هم اینکه مامان که اون روز زنگ زد گفت : اقارضا واسه داداشش ازت خواستگاری کرده!!!!!!!!!!!!!!!!!!!

اصلأ باورم نمیشد...

وای خدایا اگه بشه چی میشه.............؟؟؟؟

دیگه حس نوشتن نیست............... 

 

شنبه 31 فروردين 1392برچسب:, :: 11:49 :: نويسنده : فرشته

 دیروز حمید زنگید و کلی باهم صحبتیدیم........

کلی سوال ازم پرسید در مورد زندگی و از این جور چیزا.........

منم جوابشو دادم....بعد یه دفعه گفت پس من میرم با خانواده ام صحبت کنم که بیان!!!!!!!!!!!!!

اولش گفتم باشه ولی بلافاصله گفتم : نه...

خیلی ترسم گرفت...

خداییش هی میگم شوهر شوهر ولی وقتی یه ذره جدی میشه ترس همه وجودمو میگیره......

فکر میکنم خیلی کار سختیه فکر میکنم امادگیشو ندارم.........

خلاصه کلی باهاش صحبت کردم که نگه و باشه واسه اخرای خرداد یعنی بعد از امتحانام.........

وای یعنی چی میشه؟؟؟

مرد زندگیه من اخرش کیه؟؟

وای نمیدونم دیگه....

از یه جهت خیلی وقتا خسته میشم و میگم نه دیگه ازدواج کنم زندگیم عوض میشه .... تغییر میکنه... همه چی خوب میشه.... زندگیم از یکنواختی در میاد...

ولی باز پشیمون میشم فکر میکنم هنوز زوده.... میترسم خدایی نکرده پشیمون بشم.....

وای نه........

دیشب با دایی که اس بازی میکردیم و چرت و پرت میگفتم... گفت : یه شوهر خوب و کامل از هر جهت از خدا بخواه...

تو دلم گفتم کم خواستم؟؟ ولی فایده نداشته........

حمید هم گفت : امید تو به خدامون از دست نده....

حالا خدایا نه به خاطر من به خاطر این دو تا که اینقدر بهت ایمان دارن و به من میگن اگه از تو بخام همه چی حله..

"با تمام وجود ازت میخام یه شوهر کامل از هر جهت نصیبم کنی...طوری که هیچ وقت پشیمون نشم......."

یا ارحم الراحمین ...........

چهار شنبه 21 فروردين 1392برچسب:, :: 14:1 :: نويسنده : فرشته

   اره بازم همون درد جدایی منو گرفته................

بازم دلم تنگه....... دلم درد داره.......

همه درد دنیا یه شب درد من نیس...................

میبینی خدا بازم رسیدم به تو........................

هر جا برم و هر کاری بکنم هر چی گناه و معصیت ولی بازم پشیمونم و تو رو میخام....

خدایا بسه دیگه...........

خسته ام......... خیلی خسته ام.........دیگه این زندگی رو ادما رو دنیا رو...نمیخام...........

نمیخامشون....بسه......

مگه یه ادم..اونم من...چقدر ظرفیت داره؟؟؟!!!!!!!!

آه خدا کاش ..............

خدا کاش این موقع ها هم منو میدیدی.......

شایدم تو داری میبینی و بازم مثل همیشه این منم که تو رو نمیبینم............

اره شایدم اینطوره....اخه از هر چی مطمئن نباشم از خودم که دیگه مطمئنم..از چشمام...میدونم چقدر کثیفن....لیاقت دیدن خیلی چیزا رو ندارن........

میدونم خدا......میدونم من خیلی ادک کثیفی هستم....میدونم به خدا به خودت قسم میدونم......پس دیگه لازم نیس اونجوری نگام کنی.....

دارم میمیرم.........

دوس دارم یه جا...تو یه بیابون تنها بودم و بلند بلند گریه میکردم و زجه میزدم...........

اشکام دارن شر شر میریزن..............

خدایا بذار سرمو بذارم رو شونه هات و گریه کنم.....خدایا من مثل همیشه باید سر رو بالشت بذارم و زیر پتو گریه کنم.........

خدایا خیلی تنهام............

درست مثل تو.......مثل تو که نه.....من از تو خیلی تنها ترم.....تو درسته بنده های بد مثه من زیاد داری... ولی بنده های خوبم زیاد داری..ولی من چی؟............

خدایا همیشه پیشت شرمنده بودم و فقط خودم رو عامل تموم اشتباهاتم میدونم...ولی یه وقتایی مثه الان میبینم خیلی چیزای دیگه هم تو سرنوشت من مقصر بودن...........

.........

بی خیال............

این حرفا اگه فایده داشت که وضع من خیلی بهتر بود..........

فردا دارم میرم دانشگاه.......

در ضمن قرار بود امشب با اقارضا و زهرا بریم بیرون که نیومدن و اقارضا گفت فردا شب..منم گفتم فردا دارم میرم و باهاتون قهرم...دیگه هم جوابشو ندادم.......

اصلأ هم دیگه نمیرم........نمیخام.......

دیگه از همه خسته شدم........از ادمایی که اگه من نبودم خیلی بهتر زندگی میکردن...خسته ام از جایی که فکر میکنم زیادیم.......از این همه تبعیض که هیچ وقت دم نزدم و هیچی نگفتم..............از..................

دیگه نمیتونم بنویسم....یعنی گریه نمیذاره بنویسم...............

دو شنبه 19 فروردين 1392برچسب:, :: 8:57 :: نويسنده : فرشته

صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 10 صفحه بعد

درباره وبلاگ

به وبلاگ من خوش آمدید
نويسندگان


ورود اعضا:

نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 4
بازدید دیروز : 14
بازدید هفته : 335
بازدید ماه : 470
بازدید کل : 30219
تعداد مطالب : 99
تعداد نظرات : 66
تعداد آنلاین : 1

Alternative content


<-PollName->

<-PollItems->

Google

در اين وبلاگ
در كل اينترنت
کد جستجوگر گوگل

كد تغيير شكل موس